قصـــــه های مادرانه

قصه ساعت

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو مودب و خوبی بود که اسمش مریم بود مریم فقط یه اخلاق بدی داشت اگه مثلاعروسک جدیدی می خرید به عروسکای دیگش کاری نداشت و همش با عروسک جدیدش بازی می کرد یا لباس جدید می خرید فقط لباس جدیدش و می پوشید و کار به لباسای قدیمیش نداشت  تو اتاق مریم یه ساعت قشنگ بود که شبها که میشد براش لالای می خوند و صبح براش اهنگ قشنگ میزد تا از خواب بلند شه یه روز خاله مریم براش یه ساعت مچی خرید مریم دیگه ساعت اتاقش یادش رفت بیچاره ساعت روش پر از خاک شده بود هر چی مریم و صدا می کرد براش لالای می خوند اما  مریم اصلا توجه بهش نمی کرد تا اینکه خوابش برد اما بازم مریم نفهمید چون تمام حواسش به ساعت ...
1 خرداد 1393

هدیه مهربونی

یکی بود یکی نبود یه کویر بزرگ بود که فقط یه درخت تنها اونجا  به تنهای زندگی می کرد فقط شبها تنها نبود   گنجشکای که از اونجا می گذشتند میومدن رو شاخ و برگای درخت مهربون استراحت می کردند درخت مهربون براشون لالای می خوند شاخه هاش و  مثل گهواره براشون تکون می داد تا خوابشون ببره  صبح که میشد گنجشکای از درخت مهربون تشکر می کردن و می رفتند درخت مهربون دلش می گرفت اخه بازم تنها میشد یه روز  گنجشکا تصمیم گرفتند یه هدیه برا درخت مهربون ببرند   هر کدوم براش یه دونه هدیه اوردند و کاشتند تو  زمین تا رشد کنند بزرگ بشند تا درخت مهربون دیگه تنها نباشه درخت مهربون از همشون تشکر کرد و گفت کاشکی ابر مهربون بباره تا...
1 خرداد 1393

دوستان گلم

دوستان عزیزم رمز پستها را برداشتم  تا همه دوستان عزیز مطالب اینجا را بتونند بخونند ...
1 خرداد 1393

قصه پارک

یکی بود یکی نبود تو یه روز قشنگ تو یه شهر قشنگ یه پارک زیبای بود علی کوچولو با باباش رفته بود  پارک  اول پارک یه کبوتر نشسته بود که خیلی بزرگ بودعلی  کوچولو رفت جلو وگفت سلام کبوتر مهربون گفت سلام اقا کوچولو  علی  کوچولو گفت تو چرا اینجا نشستی کبوتر گفت من نگهبان  ورودی پارک  هستم  مواظبم  بچه ها یه  وقت ندوند بخورند زمین بهشون می گم حتما زباله هاشون را تو سطل اشغال بریزند مواظب گلای تو پارکم تا بچه ها را شیطون گول نزنه اونا را بکنندعلی  گفت من که دست به گلای پارک نمی زنم  و بعد  با کبوتر مهربون خدا حافظی کرد و  رفت   اون وسط وسطای دید یه خروس خیلی بزرگ ایستاده ...
1 خرداد 1393

قصه برای دوست گلم...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش سارا بود سارا خیلی دختر خوبی بود همیشه به حرف مامان و باباش گوش می کرد اما دو تا اخلاق خیلی بدی داشت که مامان و باباش و خیلی ناراحت می کرد  دستاش همش تو دهنش بود بهمین خاطر همش مریض میشد انگشتای دستشم از دستش خیلی ناراحت بودند هر چی به سارا می گفتند ما را تو دهنت نکن اخه ما دیگه جون نداریم نمی تونیم خوب رشد کنیم ضعیف میشیم گوش نمی کرد  دستاش همونطور کوچولو مونده بودند خودشم خوب بزرگ نشده بود می دونید چرا خوب معلومه همش مریض بود تازه یه کار بده دیگه هم می کرد موقع غذا خوردن همش راه می رفت هم خونه را پر غذا می کرد هم بیچاره پا هاش و خسته می کرد اونام مثل دستاش رشد خوبی ندا...
1 خرداد 1393

قصه نوشابه برای دوست گلم...

» ادامه مطلب : یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه شهر بود که اسمش شهر نوشیدنیها بود تو  این شهرنوشیدنیها دو تا رستوران بود یکیش برای اب میوهای طبیعی و دوغهابود یکیشم برا   نوشابه های زرد و سفید و سیاه و  که با ساندیسها باهم تو رستورانشون بود رستوران آب میوها و دوغها خیلی تمییز بود بهمین خاطر بچه های خوب اونجا می رفتند و از غذاهاشون می خوردن و اما رستوران نوشابها و ساندیسا خیلی کثیف بود پر بود از الودگیها  مثل مگس ها و میکربهاا وای چقدم بوی بدی میداد بچه های که اونجا می رفتند بچه های بدی بودند که هر چی مامان و باباها بهشون می گفتند ضرر داره نباید از اونا بخورند گوش نمی کردن بهمین خاطر  بعد از...
1 خرداد 1393

درخت مهربون

یکی بود یکی نبود تویه باغ قشنگ که پر از میوهای جور وا جور بود مثل (از یاسمن خواستم اسم میوه ها ی که بلده بگه) انار*سیب * پرتقال و... که همیشه محصول خوبی به باغبون می دادند پیر ترین اونها درخت سیب بود که میوهاش دیگه خیلی کم شده بودخیلیم خسته و ناتوان شده بود یه روز اقای باغبان یه دونه سیبی راکه قبلا کاشته بود وحالا درختچه شده بود واورد پیش درخت پیر تا ازش کار یاد بگیره اخه درخت پیر خیلی تجربه داشت (اینجا یاسمن یه دفعه گفت پیرا خوبند دیگه ادم باید بهشون کمک کنه مثلا بابا پیر شدمن براتون چا ی دم می کنم غذا می پزم گفتم من چی مامان گفت مامان توپیر نمیشی نیشخند) دونه کوچولوکه حالا اسمش عوض شده بود و شده بود درختچه خیلی درخت سیب و دوست داشت اخه ...
1 خرداد 1393

قصه نظم...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد طفلک مامان و بابا شرمند میشدند اخه این دختر شیطون همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد بچه ها هم دوستش نداشتنداین دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و تنهای همش غصه می خوردیه روز که تو حیاط خونشون بود  شنید که دختر همسایشون سارا داره یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش  دوید تو کوچه و به سارا گفت منم دعوتم تولد سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب شه امادلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی با...
1 خرداد 1393

قصه دوستی...

یکی بود یکی نبود یه تپه سبز رنگی بود تویه جنگل زیبا که یه طرف اون مورچه های سیاه یه طرفم مورچه های زرد باهم زندگی می کردند این مورچه ها خیلی باهم دوست بودند و به هم کمک می کردند هر کدوم برا خودشون یه انبار داشتند که مواد غذای شون را را اونجا انبار می کردند یه کلاغ بد جنسی بود که به دوستی اونا حسودی می کرد و خیلی تلاش می کرد رابطه اونها را بهم بزنه اما فایدهای نمی کرد تصمیم گرفت بره انبار مورچه های سیاه ومواد غذایشون را برداره تا شاید اینطوری موفق بشه یه روز که نگهبان انبار حواسش پرت شده بود رفت وانبار وخالی کرد برد وقتی نگهبان برگشت ودید انبار خالیه ومواد غذایشون را بردند با دادوفریاد همه را خبر کرد کلاغ بدجنس که منتظر فرصت بود اومد وبهشون ...
1 خرداد 1393

قصه کرم کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه جنگل قشنگ یه زنبور کوچولو بود یه سنجاقک کوچولو و یه کرم کوچولو که خیلی با هم دوست بودند هر روز باهم بازی می کردند  از اینکه باهم دوست  بودند خیلی خوشحال بودند یه روز که صبح سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو اومدند پیش دوستشون تا با هم بازی کنند دیدند  که  کرم کوچولو ناراحت نشسته یه گوشه هر چی بهش گفتند چی شده کرم کوچولو حرف نمی زد تا اینکه گفت من خیلی ناراحتم شما دوتا چقد خوبه که پرواز می کنید اما من نمی تونم پرواز کنم بهمین خاطر خیلی دلم گرفته سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو دوستشون را خیلی دلداری دادند وبهش گفتند که مهم اینکه اینا با هم دوستند و همدیگه را دوست دارند و...
1 خرداد 1393