قصـــــه های مادرانه

قصه نظم...

1393/3/1 12:59
نویسنده : مامان
15,868 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد طفلک مامان و بابا شرمند میشدند اخه این دختر شیطون همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد بچه ها هم دوستش نداشتنداین دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و تنهای همش غصه می خوردیه روز که تو حیاط خونشون بود  شنید که دختر همسایشون سارا داره یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش  دوید تو کوچه و به سارا گفت منم دعوتم تولد سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب شه امادلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی باشی مریم هم گفت باشه و رفت که بره به مامانش بگه برا تولد امادش کنه مامانشم ازش قول گرفت که تو تولد شلوغ بازی در نیاره و باهم رفتند یه عروسک قشنگ برا سارا خریدند و کادو کردن اوردن تا برند تولد مریم خیلی خوشحال بود با خودش می گفت باید تمام سعیم  و بکنم که با کسی دعوام بشه و گول شیطون و نخورم با   مامان ر فتند که  مریم اماده بشه  تا زودتر بره اما وقتی اومدن تو اتاق وای چه خبر بود یه اتاق بهم ریخته که لباسها و کتابها اسباب بازیها بهم قاطی شده بودن و بلوشو باراری بود مریم هر چی دنبال لباسای مهمونیش گشت هیچ کدوم و پیدا نکرد داشت دیر میشد و مریم لباسهاش و اماده نکرده بود تا بره مامانش با ناراحتی بهش گفت عزیزم چقد گفتم اتاقت و بهم نریز هر چیزی را جای خودش بذار الان چکار کنیم مریم گفت مامان جون من دوست دارم برم تولدحالا چکار کنم و شروع کرد به گریه کردن گریهمامان خوبش بهش گفت عزیزم بیا اتاقت و باهم جمع کنیم حتما لباساتم پیدا میشه با کمک هم اتاقت وزود جمع می کنیم و مریم و مامان اتاق و زود جمع کردند کارا که تموم شد و اتاق مرتب شد می دونید چی شد مریم تازه یادش اومد که لباسش وصبح از لای وسایلاش بیرون کشیده بود و گذاشته بود کنار تا مامانش براش اتو کنه وقتی به مامان گفت چی شده دوتای خندیدن و  مریم گفت خوب شد یادم نبود  حالا دیگه اتاقم مرتبه دیگه قول میدم اینجا را بهم نریزم  و دختر مرتب و منظمی باشم و با کارای زشت شما را ناراحت نکنم  و لباساش و پوشید و کادوش و برداشت و رفت تولد خیلی بهش خوش گذشت با بچه ها خیلی بازی کرده بود و عکس انداخته بود و مثل یه دختر خوب رفتار کرده بود و شیطون بدجنس و که کارای بد یادش می داد و از دلش بیرون کرده بود تازه یه عالمه هم دوست پیدا کرده بود قه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ز✿ـرا
12 اردیبهشت 93 18:02
مثل همیشه خوب بودببخشید مامانی گل، قصه ها رو اینجا به ثبت برسون و شیرین کاریهای بچه ها رو تو وب قبلی.به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
مامان
پاسخ
عزیز دلم جون بیشتر دوستان اونجا میان اینطوری می نوشتم چشم ممنونم از راهنماییتون
مامان
24 اردیبهشت 93 1:18
به به عالی بووووود
مامان
پاسخ
ممنونم عزیز دلم