قصـــــه های مادرانه

قصه کرم کوچولو

1393/3/1 12:58
نویسنده : مامان
13,181 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه جنگل قشنگ یه زنبور کوچولو بود یه سنجاقک کوچولو و یه کرم کوچولو که خیلی با هم دوست بودند هر روز باهم بازی می کردند  از اینکه باهم دوست  بودند خیلی خوشحال بودندجشن یه روز که صبح سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو اومدند پیش دوستشون تا با هم بازی کنند دیدند  که  کرم کوچولو ناراحت نشسته یه گوشهغمگین هر چی بهش گفتند چی شده کرم کوچولو حرف نمی زد تا اینکه گفت من خیلی ناراحتم شما دوتا چقد خوبه که پرواز می کنید اما من نمی تونم پرواز کنم بهمین خاطر خیلی دلم گرفتهدلشکسته سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو دوستشون را خیلی دلداری دادند وبهش گفتند که مهم اینکه اینا با هم دوستند و همدیگه را دوست دارند و خیلی با کرم کوچولو صحبت کردند  کرم کوچولو  هم به خاطر اینکه دوستاش ناراحت نشند دیگه حرفی نزد رفت تا با هم بازی کنند بعد از اینکه حسابی بازی کردند با هم قرار گذاشتند فردا با هم برن  دشت پر از گل و اونجا با هم بازی کنند  هر کدوم رفتند خونه خودشون فردا صبح اول  سنجاقک  کوچولو اومد سر قرار بعد زنبور کوچولو اما هر چی وایستند خبری از کرم کوچولو نشد  نگران شدند رفتن سراغ دوستشون هر چی در زدند کسی جواب نداد و گفتند شاید تو خونه خوابه وقتی رفتن تو خونه کسی اونجا نبود گوشه خونه یه چیز سفید رنگ بود که نفهمیدند چیه و رفتند بیرون تا دنبال دوستشون بگردند اما هر چی گشتند خبری نشد تا اینکه خسته شدند و رفتند خونشون هر روز میومدند و خبری از دوستشون نبودو خیلی ناراحت و نگران بودندترسو یه روز صبح که دوباره اومدند اونجا دیدند در خونه کرم کوچولو بازه خیلی خوشحال شدندجشن گفتند بریم ببینیم دوستمون کجا بوده رفتند در و زدند و سلام کردند وگفتند کسی خونه هست که دیدند یه غریبه اومد بیرون و بهشون گفت سلام بفرمایید تو گفتند تو دیگه کی هستی اینجا خونه دوست ما کرم کوچولو غریبه بهشون لبخند زد و گفت من و نمی شناسید گفتند نه زود از خونه دوست ما برو بیرون و دیدند هنوز اون غریبه بهشون می خنده  دیگه داشتن عصبانی میشدن و می خواستن به زور بیرونش کنند که اون غریبه بهشون با خنده بهشون گفت :من کرم کوچولوم دیگه سنجاقک کوچولو و زنبور کوچولو با تعجب نگاه هم کردندتعجب بعد بهشون  گفت من همون کرم کوچولو هستم یه روز که خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم دورم یه پیله سفید هست خیلی تلاش کردم بیدار شم نتونستم خوابم برد وقتی چشمام و باز کردم پیله سفیدم و پاره کردم و اومدم بیرون دیدم یه پروانه هستم تازه فهمیدم که من یه کرم ابریشم بودم خیلی خوشحال شدم که  بال دارم و می تونم مثل  پرواز کنم دوستای پروانه کوچولو یاد اونروزی افتادند که اومده بودند و یه چیز سفیدی اونجا دیده بودند.با خوشحالی فریاد کشیدند هوراجشن و هم دیگه را بغل کردند و بوسیدن  و خوشحال با هم پرواز کردند تا برن مثل قبل با هم بازی کنند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله ی مهربون
15 اردیبهشت 93 1:29
حتما نظرمو میدم
مامان
پاسخ
ممنونم خاله جون
*یاسمین*
17 اردیبهشت 93 11:12
مامانی گل چرا مطالبتونو رمز دار کردید؟ موفق باشی
مامان
پاسخ
عزیز دلم این پیشنهاد دوستان بود
خاله ی مهربون
17 اردیبهشت 93 14:42
خیلی خوب بود.داستان پروانه ای.نتیجه میگیریم تو این جسم همیشه با روح آلوده نمونیم . مث پروانه اوج بگیریم تا روحمون صیقل یابد.مرسی گلم
مامان
پاسخ
ممنونم خاله جون از نتیجه گیری عالیتون
مامان
24 اردیبهشت 93 1:14
خیلی قشنگ بود.انقدر رمزتو زدم تا حفظم شد
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم خوشحالم که از اینجا خوشتون اومده