قصـــــه های مادرانه

شهر خوبیها...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه شهری بود که اسمش شهر اروم بودمردمای که تو اون شهر زندگی می کردند ادمهای مهربونی بودند که بهم دیگه تو تموم کارا کمک می کردند و نسبت به هم خیلی محبت می کردند تو این شهر بچه ها خیلی مواظب بودند که با کاراشون بابا و مامانشون واذیت نکنند می دونید چه کارای می کردند صبح که از خواب پا می شدند به بابا و مامان سلام می کردند و دست و صورتشون و تمییز می شستند و میومدند صبحونه می خوردن و بعد که از بابا و مامان اجازه می گرفتند می رفتند تا بازی  کنند موقع بازیم حواسشون بود که با سرو صدا برا کسی مزاحمت درست نکنند    تو این میون رییس  بدیها که از ارامش و خوب بودن این شهر   بد...
17 خرداد 1394

قصه گنجیشک کوچولو تنبل...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه مامان گل و مهربونی بود که یه پسر کوچولو داشت که اسمش علی کوچولو بود مامان علی کوچولو هرشب براش قصه می گفت تا خوابش ببره یه شب علی کوچولو به مامان جون گفت : قصه پرنده را برام بگو مامان پسر کوچولو صورتش و بوس کرد و گفت باشه عزیزم و اینطور شروع کرد یکی بود یکی نبود یه پرنده ای بود که بالای درخت با سه تا جوجه قشنگش زندگی می کردو هر روز صبح زود می رفت براشون غذا می اورد تا اینکه جوجه هاش کمی بزرگ شدند ومامان وقتی دید جوجه ها بزرگ شدن و وقت یاد گرفتنه پروازه دیگه هر روز صبح که میشد بهشون پرواز کردن یاد میداد تا وقتی مامان نیست مواظب خودشون باشند و هم بتونند دیگه برند خود...
20 اسفند 1393

قصه مریم و مسواک کوچولو...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود  یه دختر  کوجولو بود  که  خیلی دختر خوبی بود  اما یه عادت بدی داشت و اون این بود که مسواک نمی زد اگرم می خواست مسواک بزنه به زور و با دعوا میومد بیچاره مسواکش خیلی تنها بود و همیشه  غصه می خورد و می گفت  اخه چرا  من و دوست نداری  و پیشم نمیای و با زور میارنت  اخه من که کار بدی نمی کنم دندونات  و برات تمییز می کنم الودگیها را از دهنت بیرون می کنم و نمی زارم مریض بشی اما مریم کوچولو می گفت من نمی خوام من حوصله ندارم دندونام و مسواک بزنم بدم میاد تا اینکه یه روز که مسواک کوچولو   خیلی احساس تنهای کرده بود یه اهی کشید ...
1 اسفند 1393

مینا کوچولو کفش دوزک کوچو لو...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود توی شهر   قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود توی خونه مینا اینا یه باغچه قشنگی بود که پر بود از گلهای قشنگ و رنگا وارنگ   یه روزی که مینا تو حیاط خونشون  داشت بازی می کرد دید که یه کفش دوزک کوچولو روی یکی از گلهای باغچه  نشسته وداره نگاه  بهش می کنه رفت جلو و گفت سلام کفشدوزک کوچولو   کفشدوزک  خیلی ترسید بود و می خواست فرار کنه   که مینا کوچولو بهش گفت نترس کفش دوزک کوچولو من که کاریت ندارم چرا اینقد داری می لرزی کفش دوزک کوچولو گفت سسسلام   مگه تو نمی خوای من و بگیری مینا با تعجب گفت نه برا چی بگیرمت کفش دوزک ...
28 بهمن 1393

دکمه کوچولو...

به نام خدا یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبودتو یه شهر قشنگ تو یه خونه قشنگ یه دختر کوچولو بودکه اسمش مریم بود  مریم  خیلی دختر خوب و منظمی بود وقتی از بیرون میومد خونه تمام وسایلاش و جمع می کرد و مواظب بود که  اتاقش و تمیز و مرتب نگه داره یه روز که از مهد اومد و رفت تو اتاقش که لباسهاش  عوض کنه دید ای وای یکی از دکمه های لباسش نیست خیلی ناراحت شد رفت پیش مامان و با ناراحتی گفت مامان جون دکمه لباسم نیست مامان گفت عزیزم  اینکه ناراحتی نداره می گردیم پیدا می کنیم اگه نبود می ریم یکی برات می خریم دختر کوچولو اومد و لباسش و گذاشت سر جاش و رفت تا با مامان دنبال دکمش بگرده اونا همه جا را گشتن اما ...
22 آذر 1393

دختر بازیگوش...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که با بابا و مامان و داداش کوچولوش تو یه خونه قشنگ با هم زندگی می کردند دختر کوچولو اسمش مریم بود مریم  کلاس پیش دبستانی بود مدرسه و معلمشون و خیلی دوست داشت می دونید اخه معلمشون علاوه بر اینکه معلمشون بود خاله مریم هم بود هر روز صبح که میشد مریم با خوشحالی بلند میشد لباساش و می پوشید و بابا مامانش می رفت مدرسه    مریم  خیلی دختر زرنگ و باهوشی بود اما همین که پاش و میذاشت مدرسه شیطون بدجنس میومد سراغش و بهش میگفت منم باهات میام تا باهم حسابی بازیگوشی و شیطونی کنیم  و با مریم می رفتن سر کلاس مریم خیلی دوست داشت حواسش تو کلاسش باشه و ب...
7 آبان 1393