قصه گنجیشک کوچولو تنبل...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه مامان گل و مهربونی بود که یه پسر کوچولو داشت که اسمش علی کوچولو بود مامان علی کوچولو هرشب براش قصه می گفت تا خوابش ببره یه شب علی کوچولو به مامان جون گفت : قصه پرنده را برام بگو مامان پسر کوچولو صورتش و بوس کرد و گفت باشه عزیزم و اینطور شروع کرد
یکی بود یکی نبود یه پرنده ای بود که بالای درخت با سه تا جوجه قشنگش زندگی می کردو هر روز صبح زود می رفت براشون غذا می اورد تا اینکه جوجه هاش کمی بزرگ شدند ومامان وقتی دید جوجه ها بزرگ شدن و وقت یاد گرفتنه پروازه دیگه هر روز صبح که میشد بهشون پرواز کردن یاد میداد تا وقتی مامان نیست مواظب خودشون باشند و هم بتونند دیگه برند خودشون غذا بیارند و مواقع خطر از خودشون دفاع کنند یکی از پرنده ها به حرف مامان گوش نمی کرد و تنبل بود بلند نمیشد تا بره پرواز یاد بگیره و همش می خوابید خانم گنجیشکه از دستش ناراحت میشد و نصیحتش می کرد اما فایده نداشت تا اینکه یه روز که مامان گنجیشک کوچولو رفته بود دنبال غذا اقا روباهه اومد سراغ لونه پرنده ها خواهرای گنجیشک کوچولو پرواز کردند و سریع از اونجا دور شدند تا برند مامانشون و خبر دار کنند خانم گنجیشگه وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده با سرعت اومد طرف لونشون و دید که اقا روباهه داره می رسه به گنجیشک کوچولو با دو تا بچه های دیگه حمله کردند به طرف اقا روباهه اقا روباهه شکست خورد و از درخت اومد پایین و فرار کردگنجیشک کوچولو که ترسیده بود از مامانش عذرخواهی کرد و گفت مامان جون دیگه قول می دم به حرفات گوش کنم حالا فهمیدم که چقد تو مهربونی و دوستم داری و به خاطر خودم می خواستی پرواز و یاد بگیرم از اون روز به بعد گنجیشگ کوچولو صبح زود پا میشد و با مامان و خواهراش تمرین می کرد تا اینکه پرواز و خوب خوب یاد گرفتمامان علی کوچولو گفت مامان جون چه نتیجه ای از این قصه گرفتیم علی کوچولو گفت اینکه به حرفهای مامان و بابا و نصیحتهاشون خوب گوش بدیم و انجامش بدیم مامان علی کوچولو را بوس کرد و براش لالای خوند تا خوابید قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
یکی بود یکی نبود یه پرنده ای بود که بالای درخت با سه تا جوجه قشنگش زندگی می کردو هر روز صبح زود می رفت براشون غذا می اورد تا اینکه جوجه هاش کمی بزرگ شدند ومامان وقتی دید جوجه ها بزرگ شدن و وقت یاد گرفتنه پروازه دیگه هر روز صبح که میشد بهشون پرواز کردن یاد میداد تا وقتی مامان نیست مواظب خودشون باشند و هم بتونند دیگه برند خودشون غذا بیارند و مواقع خطر از خودشون دفاع کنند یکی از پرنده ها به حرف مامان گوش نمی کرد و تنبل بود بلند نمیشد تا بره پرواز یاد بگیره و همش می خوابید خانم گنجیشکه از دستش ناراحت میشد و نصیحتش می کرد اما فایده نداشت تا اینکه یه روز که مامان گنجیشک کوچولو رفته بود دنبال غذا اقا روباهه اومد سراغ لونه پرنده ها خواهرای گنجیشک کوچولو پرواز کردند و سریع از اونجا دور شدند تا برند مامانشون و خبر دار کنند خانم گنجیشگه وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده با سرعت اومد طرف لونشون و دید که اقا روباهه داره می رسه به گنجیشک کوچولو با دو تا بچه های دیگه حمله کردند به طرف اقا روباهه اقا روباهه شکست خورد و از درخت اومد پایین و فرار کردگنجیشک کوچولو که ترسیده بود از مامانش عذرخواهی کرد و گفت مامان جون دیگه قول می دم به حرفات گوش کنم حالا فهمیدم که چقد تو مهربونی و دوستم داری و به خاطر خودم می خواستی پرواز و یاد بگیرم از اون روز به بعد گنجیشگ کوچولو صبح زود پا میشد و با مامان و خواهراش تمرین می کرد تا اینکه پرواز و خوب خوب یاد گرفتمامان علی کوچولو گفت مامان جون چه نتیجه ای از این قصه گرفتیم علی کوچولو گفت اینکه به حرفهای مامان و بابا و نصیحتهاشون خوب گوش بدیم و انجامش بدیم مامان علی کوچولو را بوس کرد و براش لالای خوند تا خوابید قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی