قصه پارک
یکی بود یکی نبود تو یه روز قشنگ تو یه شهر قشنگ یه پارک زیبای بود علی کوچولو با باباش رفته بود پارک اول پارک یه کبوتر نشسته بود که خیلی بزرگ بودعلی کوچولو رفت جلو وگفت سلام کبوتر مهربون گفت سلام اقا کوچولو علی کوچولو گفت تو چرا اینجا نشستی کبوتر گفت من نگهبان ورودی پارک هستم مواظبم بچه ها یه وقت ندوند بخورند زمین بهشون می گم حتما زباله هاشون را تو سطل اشغال بریزند مواظب گلای تو پارکم تا بچه ها را شیطون گول نزنه اونا را بکنندعلی گفت من که دست به گلای پارک نمی زنم و بعد با کبوتر مهربون خدا حافظی کرد و رفت اون وسط وسطای دید یه خروس خیلی بزرگ ایستاده ...