قصـــــه های مادرانه

شهر خوبیها...

1394/3/17 10:10
نویسنده : مامان
4,636 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه شهری بود که اسمش شهر اروم بودمردمای که تو اون شهر زندگی می کردند ادمهای مهربونی بودند که بهم دیگه تو تموم کارا کمک می کردند و نسبت به هم خیلی محبت می کردند تو این شهر بچه ها خیلی مواظب بودند که با کاراشون بابا و مامانشون واذیت نکنند می دونید چه کارای می کردند صبح که از خواب پا می شدند به بابا و مامان سلام می کردند و دست و صورتشون و تمییز می شستند و میومدند صبحونه می خوردن و بعد که از بابا و مامان اجازه می گرفتند می رفتند تا بازی  کنند موقع بازیم حواسشون بود که با سرو صدا برا کسی مزاحمت درست نکنند    تو این میون رییس  بدیها که از ارامش و خوب بودن این شهر   بدش میومدتلاش می کرد اونجا را به شهر بدیا تبدیل کنه   به بچه ها یاد داد  که بدون سرو صدا نمیشه بازی کرد و اگه  موقع بازی داد بزنی و شیشه بشکنی شلوغ کنی   بازی قشنگ و هیجانی  میشه  اما بچه ها  دوست نداشتند این کارو بکنند و می دونستند  اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست اما کم کم رفتار بده تو  اونا اثر کرد و گول خوردند  دیگه کاراشون رو نظم و انضباط نبود شهر شده بود یه شهر ی که نارامی توش زیاد بود همه  با هم دعوا می کردند داداش کوچولوهاشون و می زدند  وقتی بابا و مامان و همسایه ها می خواستند استراحت کنند داد و بیداد می کردند و غذا خوب نمی خوردند  اشغالاشون و می انداختند تو خیابون  دست  شون و بعد از بازی نمی شستند و حتی پدر و مادرا  خیلی ناراحت بودند  بتو این میون فقط یه  خانواده بودند که  بدی تو  خو نواده اونا نرفته بود  و از وضعی که پیش اومده بود ناراحت بودند وو از فرشته مهربون خواستند که کمکشون کنه تا دوباره شهرشون را اروم کنندو شهر و که  پر شده بود از الودگی و تاریکی نجات بدند  اول رفتند پیش بچه ها و باهاشون صحبت کردند و متوجه  شون کردند که چقد کاراشون بده و باعث نابودی شهر قشنگشون داره میشه  و خوب شدن بچه ها باعث شد بزرگترا هم ارامششون را بدست بیارن   تصمیم گرفتند که با دوستی  و مهربونی باهم و متحد بشند و بدیها را از خونه هاشون بیرون کنند و با اروم کردن محیط خونشون یواش یواشسلامتی و خوبی را بیارن تو خونه ها و شهرشون  و وقتی موفق شدند خیی خوشحال بودند چون شهر شون تمیز و زیبا شده بود ادمهای مرتب و تمییز و مودب تو شهرشون در حال رفت و امد بودند و  اینطور شد که تصمیم گرفتند که دیگه خوب خوب مواظب شهرشون باشند.

پ.ن. سلام دوستان گلم محبت یه روز بعد اظهر که  که از دست سر و صدای بچه ها داشت مخم می ترکید شاکیاین قصه  را بهشون  گفتم و  خدا را شکر اثرش و کرد و خوابیدند و اگر چه من دیگه خوابم نبردکچل

پسندها (3)

نظرات (0)