مینا کوچولو کفش دوزک کوچو لو...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود توی خونه مینا اینا یه باغچه قشنگی بود که پر بود از گلهای قشنگ و رنگا وارنگ یه روزی که مینا تو حیاط خونشون داشت بازی می کرد دید که یه کفش دوزک کوچولو روی یکی از گلهای باغچه نشسته وداره نگاه بهش می کنه رفت جلو و گفت سلام کفشدوزک کوچولو کفشدوزک خیلی ترسید بود و می خواست فرار کنه که مینا کوچولو بهش گفت نترس کفش دوزک کوچولو من که کاریت ندارم چرا اینقد داری می لرزی کفش دوزک کوچولو گفت سسسلام مگه تو نمی خوای من و بگیری مینا با تعجب گفت نه برا چی بگیرمت کفش دوزک گفت اخه من فکر کردم تو می خواهی من و اذیت کنی مینا گفت چرا باید تو رو اذیت کنم کفش دوزک کوچولو گفت اخه بعضی از بچه ها ما را خیلی اذیت می کنند و بالامون و که خیلی نازکه پاهامون که خیلی ضعیفه را اینقدر تو دستشون این ور اونور می کنند تا می شکنند و بعضیاشون هم ما را می گیرند و می برن خونشون پرتمون می کنند این طرف اون طرف و سرگیجه می گیرم از دستشون و قتی خسته میشن می اندازنمون زمین اونوقت بدون اینکه ما را صاف کنند همینطوری برعکس ولمون می کنند و می رن اصلا فکر نمی کنند که لااقل ما را برگردونند خونمون پیش بابا مامانامون و اینطوری میشه که ما گم می شیم این بچه های که ما را از بیرون می گیرند اگه یه روزی خودشون گم بشند دلشون برا بابا مامانشون تنگ نمیشه دوست دارن جای برند که اصلا دوست ندارند اصلا دوست دارند کسی اذیتشون کنه مینا خیلی ناراحت شد و گفت راست می گی منم دیدم بچه های که حیونا را اذیت می کنند وقتی اینجور بچه ها را می بینم خیلی غمگین میشم بعد کفش دوزک کوچولو ادامه داد ما وقتی تو پارکها میون درختها با پروانه ها که دوستامون هستند داریم بازی می کنیم اگه یه بچه یکی از ما هارا ببینه می دوه دنبالمون و بازیمون و خراب می کنه اگر شانس بیاریم از دستش فرار می کنیم پروانه ها سریع تر از ما هستند و خودشون و نجات می دند اما ماها را می گیرند و خیلی اذیتمون می کنند مینا دیگه اشکش در اومده بود به کفش دوزک کوچولو گفت من قول می دم هیچ وقت هیچ حیونی را اذیت نکنم اگه کسیم دیدم که حیونی را اذیت می کنه حتما بهش می گم که کارش خیلی زشته و خدا بچه های که حیونا را اذیت نمی کنند و دوست دارهکفش دوزک کوچولو پرید رو دست مینا کوچولو و گفت من خیلی دوستت دارم مینا کوچولو