قصـــــه های مادرانه

دکمه کوچولو...

1393/9/22 2:54
نویسنده : مامان
3,404 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبودتو یه شهر قشنگ تو یه خونه قشنگ یه دختر کوچولو بودکه اسمش مریم بود  مریم  خیلی دختر خوب و منظمی بود وقتی از بیرون میومد خونه تمام وسایلاش و جمع می کرد و مواظب بود که  اتاقش و تمیز و مرتب نگه داره یه روز که از مهد اومد و رفت تو اتاقش که لباسهاش  عوض کنه دید ای وای یکی از دکمه های لباسش نیست خیلی ناراحت شد رفت پیش مامان و با ناراحتی گفت مامان جون دکمه لباسم نیست مامان گفت عزیزم  اینکه ناراحتی نداره می گردیم پیدا می کنیم اگه نبود می ریم یکی برات می خریم دختر کوچولو اومد و لباسش و گذاشت سر جاش و رفت تا با مامان دنبال دکمش بگرده اونا همه جا را گشتن اما خبری نبود می دونید دکمه لباسه مریم کجا بود بله اون دکمه از لباس مریم جدا شده بود و افتاده بود توی لباسشوئی  و وقتی مامان لباسها را در میورد افتاده بود رو زمین اولش که  دکمه کوچولو افتاد و جدا شد از لباس مریم  خیلی ترسیده بود و غصه می خورد  اخه چرا باید اینطور بشه واون از دوستاش جدا بشه اما کم کم محیطی که توش بود توجهش و جلب کرد اونجا یه جای بود که توش مامان مریم زیاد رفت وامد  می کرد (اینجا از یاسمن پرسیدم اونجا کجا بود مامان یکم فکر کرد و گفت خوب اشپزخونه دیگه) افرین دخترممحبتبعله اونجا اشپزخونه بود تا مامان مریم میومد اونجا دکمه کوچولو یه گوشه قایم میشد و نگاه می کرد اون مدتی هم  که اونجا موند کلی چیزا یادگرفته بود با خانم مسواک و اقای خمیر دندون خانم قابلمه و خانم چنگال خانم لباسشوئی و تمام وسایلی که تواشپزخونه بودند دوست شده بود به یاسمن گفتم مثل چی مامان ( گفت خانم یخچال خانم چای ساز بعد یه دفعه گفت مامان جون فقط یه اقا تو اشپرخونه هست اونم اقای خمیر دوندونهخنده) خلاصه دکمه کوچولو کلی لذت میبرد از جای که هست و با وسایلای اشپزخونه کلی بازی می کرد و تا مامان مریم میومد قایم میشد  اما یه روز که مامان اومد تو اشپزخونه   و خواست اونجا را تمییز کنه دکمه کوچولو قل خورد و رفت پشت کابینتها مامان یه دفعه چشمش خورد به دکمه کوچولو  اون و برداشت  و بردش که بدوزه به لباس مریم دکمه کوچولو هر چی تلاش کرد فرار کنه فایده نداشت مامان دکمه کوچولو را محکم گرفته بود  تو دستش و اون و  اورد و دوخت سر جاش مریم از مامانش تشکر کرد و خوشحال شد  دکمه کوچولو  همش داد می زد من نمی خوام بیام من دلم برا دوستام تنگ میشه می خوام بازی کنم  تو این مدت کلی بازی  یاد گرفته بود کلی دوست پیدا کرده بود یکی از دکمه ها بهش گفت  تو باید خوشحال باشی که اومدی سر جای خودت اخه اشپزخونه که جای دکمه نیست  دکمه کوچولو  وقتی دور و برش و نگاه کرد  و دید که بازم اومده پیش دوستای قدیمیش خوشحال شد و به اونا  سلام کردو گفت که دلش برا دوستاش تنگ شده بودو بعد شروع کرد براشون ازاشپزخونه و دوستای جدیدش تعریف کردن   اینقد گفت تا خسته شد و خوابش برد  از اونروز به بعد وقتی مریم اون لباسش تنش بود و از مدرسه میومد  و می رفت اشپزخونه تا به مامانش سلام کنه دکمه کوچولو هم خوشحال میشد و به  دوستاش سلام می کرد چون دکمه کوچولو هم درست مثل مریم کوچولو مودب بود و می دونست که باید قبل از حرف زدن سلام کنه و موقع رفتن خدا حافظی   قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

پ.ن.این قصه را برا دکمه لباس یاسمن که گم شده بود گفتمآراممحبتبوس

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان امیرصدرا
23 آذر 93 15:13
سلام عجب خلاق هستید
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم محبت دارید
مامان
23 آذر 93 16:19
خیلی داستان قشنگی بود آفرین مامانی. خوش به حال بچه ها که انقدر با حوصله ایی.
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم خوشحالم که خوشتون اومدخ
پری
27 آذر 93 11:10
سلام ماشالله برا این دوتا دسته گلت
مامان
پاسخ
سلام ممنونم عزیز دلم