قصـــــه های مادرانه

درخت مهربون

1393/3/1 13:00
نویسنده : مامان
859 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود تویه باغ قشنگ که پر از میوهای جور وا جور بود مثل (از یاسمن خواستم اسم میوه ها ی که بلده بگه)انار*سیب * پرتقال و... که همیشه محصول خوبی به باغبون می دادند پیر ترین اونها درخت سیب بود که میوهاش دیگه خیلی کم شده بودخیلیم خسته و ناتوان شده بود یه روز اقای باغبان یه دونه سیبی راکه قبلا کاشته بود وحالا درختچه شده بود واورد پیش درخت پیر تا ازش کار یاد بگیره اخه درخت پیر خیلی تجربه داشت (اینجا یاسمن یه دفعه گفت پیرا خوبند دیگه ادم باید بهشون کمک کنه مثلا بابا پیر شدمن براتون چا ی دم می کنم غذا می پزم گفتم من چی مامان گفت مامان توپیر نمیشی نیشخند)دونه کوچولوکه حالا اسمش عوض شده بود و شده بود درختچه خیلی درخت سیب و دوست داشت اخه خیلی مهربون بود روزها همینطور می گذشت تا اینکه یه روز صبح اقای هیزم شکن اومد درخت سیب و ببره درختچه کوچولوخیلی ناراحت شد گریه کرد درخت سیب گفت گریه نکن عزیزم توکه اینجا تنها نیستی دوستای خوبی اینجا داری اما فایده نداشت درخت کوچولوخیلی گریه می کرد اقای هیزم شکن درخت سیب و قطع کرد برد کارگاه نجاری اونجا درخت و بریدند وبه جاهای مختلف دادند درخت حالا اسمش عوض شده بود (اینجا از یاسمن اسمش وپرسیدم اول گفت کمد دیواری اما بعد درست جواب داد ) اسمش شده بود چوب که به همه جا برده شده بود. یه روز یه پسر کوچولو با مامانش رفت مغازه یه جعبه مداد رنگی خرید اورد خونه تا نقاشی بکشه معلمشون بهشون گفته بود از طبیعت نقاشی کنید اونم پا شد رفت باغشون برا نقاشی کردن از منظره های طبیعت نقاشیش وکشید و مدادای رنگیش و در اورد تا نقاشیش و رنگ کنه مدادا خوشحال یکی یکی اومدند بیرون و دور و برشون رو نگاه می کردند مداد ابی که اومد بیرون یه دفعه تعجب زده و با خوشحالی دوروبرش رو نگاه کرد بلند گفت سلام درختهای که اونجا بودند به این طرف اونطرف نگاه کردند چیزی ندیدند اخه خوب مداد کوچولو خیلی کوچیک بود ندیدنش بازم گفت سلام پایین رو نگاه کنید من مداد ابیم درختها گفتند سلام گفت من ونمی شناسید من درخت سیبم بعدش خودشماز حرفش خندش گرفت درختها فکر کردند دیونه شده بهش خندیدند گفت حق دارید بخندید چون هیچی نمی دونید من یه روزی اینجا یه درخت سیب بودم منو بردند کارگاه نجاری و تقسیم کردند هر تکه ام رفت جای ویه چیز ازم درست کردند از یه تکم هم مدادای مختلف درست کردند امروز که این پسر ما را اورد اینجا باورم نشد دیدم اومدم همون جای که اول بودم حالا دیگه درختها فهمیده بودند این همون درخت سیب دوستشونه خیلی خوشحال بودند مخصوصا درخت سیب کوچولوکه از دیدن دوستش خیلی خوشحال بود از اون روز به بعد هر وقت پسر کوچولومی رفت باغ مداد رنگهاش رو که می برد مدادها می رفتند وبا دوستای جدیدشون کلی خوش و بش می کردند ومداد ابی هم کنار درخت سیب خوشحال و خندان بود قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود اومدیم پایین ماست بود قصه ما راست بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ز✿ـرا
11 اردیبهشت 93 19:25
مبارکه،خیلی زیباستدست خاله مهربون درد نکنه
مامان
پاسخ
ممنونم عزیز دلم بله خیلی زیباست خاله جون خیلی لطف دارند