قصـــــه های مادرانه

قصه دوستی...

1393/3/1 12:59
نویسنده : مامان
1,717 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود یه تپه سبز رنگی بود تویه جنگل زیبا که یه طرف اون مورچه های سیاه یه طرفم مورچه های زرد باهم زندگی می کردند این مورچه ها خیلی باهم دوست بودند و به هم کمک می کردند هر کدوم برا خودشون یه انبار داشتند که مواد غذای شون را را اونجا انبار می کردند یه کلاغ بد جنسی بود که به دوستی اونا حسودی می کرد و خیلی تلاش می کرد رابطه اونها را بهم بزنه اما فایدهای نمی کرد تصمیم گرفت بره انبار مورچه های سیاه ومواد غذایشون را برداره تا شاید اینطوری موفق بشه یه روز که نگهبان انبار حواسش پرت شده بود رفت وانبار وخالی کرد برد وقتی نگهبان برگشت ودید انبار خالیه ومواد غذایشون را بردند با دادوفریاد همه را خبر کرد کلاغ بدجنس که منتظر فرصت بود اومد وبهشون گفت دنبال چی می گردید من دیدم مورچه های سیاه اومدند و انبارتون را خالی کردند اینبار اقا کلاغ موفق شد مورچه های سیاه عصبانی رفتند به جنگ مورچه های زرد حسابی دعواشون شد دیگه ارامش اونجا نبود همش جنگ و دعوا بود تو این بین مورچه کوچولوها خیلی ناراحت بودند اخه بزرگترها اجازه نمی دادند باهم بازی کنند خیلی غمگین بودند فکر کردند برند پیش مورچه قرمز پیر و ازش کمک بخوان خوب اخه مورچه قرمز پیر خیلی عاقل بود بزرگترهاخیلی به حرفش گوش می کردند رفتند پیشش وهمه چیز وبهش گفتند بهشون گفت ناراحت نباشید فقط برید به مامان و باباها خبر بدید من می خوام همشون کنار انبار مورچه های زرد جمع بشند تا بیام مورچه قرمز اومد پیش اونای دیگه گفت بیاید یه جا مخفی بشیم به نگهبان هم گفت از کنار انبار دور شه تا ببینند چه اتفاقی میفته کلاغ از همه جا بی خبر اومد رفت تو انبار که غذا ها را ببره مورچه ها که تازه فهمیده بودند چی شده حمله کردند طرف اقا کلاغه و حسابش و رسیدند اقا کلاغه حسابی کتک خوردو به زور از دستشون دررفت و از اونجا رفت و دیگه بر نگشت مورچه های سیاه از دوستانشون معذرت خواستند وقول دادند که بدون دلیل راجبه کسی حرف نزنندواگه مشگلی براشون پیش اومد با بزرگترها حتما مشورت کنند تا مشکلاتشون راحتر حل بشه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا ماست بود اومدیم پایین دوغ بود قصه ما راست بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)