قصـــــه های مادرانه

هدیه مهربونی

1393/3/1 13:48
نویسنده : مامان
368 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود یه کویر بزرگ بود که فقط یه درخت تنها اونجا  به تنهای زندگی می کرد فقط شبها تنها نبود   گنجشکای که از اونجا می گذشتند میومدن رو شاخ و برگای درخت مهربون استراحت می کردند درخت مهربون براشون لالای می خوند شاخه هاش و  مثل گهواره براشون تکون می داد تا خوابشون ببره  صبح که میشد گنجشکای از درخت مهربون تشکر می کردن و می رفتند درخت مهربون دلش می گرفت اخه بازم تنها میشد یه روز  گنجشکا تصمیم گرفتند یه هدیه برا درخت مهربون ببرند   هر کدوم براش یه دونه هدیه اوردند و کاشتند تو  زمین تا رشد کنند بزرگ بشند تا درخت مهربون دیگه تنها نباشه درخت مهربون از همشون تشکر کرد و گفت کاشکی ابر مهربون بباره تا این دونه ها اب بخورند و خوب رشد کنندگنجیشکا همگی پرواز کردند و رفتند تا پیش ابرا و از ابر مهربون خواستند که به دوستاشم بگه تا ببارند ابر مهربون هم بارید و زمین پر شد از اب و یه نهر بزرگ درست شد و دونه ها از اب اون نهر همیشه می خوردند  و رشد کردند و یواش یواش اومدن بالا درخت مهربون خیلی خوشحال بود به همشون خوش امد گفت یکی از دونه ها گفت وای چه جای سر سبز و قشنگی درخت مهربون گفت بله اینجا خیلی قشنگه می دونیدچرا الان بهتون می گم  اینجا اول اینطور نبود یه کویر خشک بود اما  یه روز  گنجشکای مهربون شما را اوردند اینجا کاشتند ابر مهربون بارید و آب زیاد شد و اینجا سر سبز و قشنگ شد واقعا اونجا زیبا شده بود یه دشت سر سبز پر از گلهای قشنگ و رنگارنگ که بلبلهای قشنگ اونجا اواز می خوندند و  انواع درختهای قشنگ و بلند که اونجا را خیلی قشنگ  کرده بود مثل یه  بهشت بوددرخت مهربون  هم  هر روز خدا را شکر می کرد  بله بچه های خوب  درخت  مهربون جایزه مهربونیش و گرفته بود   قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

پسندها (1)

نظرات (2)

*یاسمین*
17 اردیبهشت 93 11:10
خاله جون خیلی خوب بود.باریکلا به گنجشکا که قدر مهربونی درختو فهمیدن و جبران کردن
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم خوشحالم که خوشتون اومده
خاله ی مهربون
17 اردیبهشت 93 15:50
دیده شد.......خونده شد....کلی پسندیده شد
مامان
پاسخ
خوشحالم عزیزم