قصـــــه های مادرانه

بابا جون روزت مبارک

1393/3/1 13:49
نویسنده : مامان
957 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا دختر لجبازی بودکچل مامانش و خیلی  اذیت می کردشاکی سر لجبازیاش مامان طفلک می موند چکار کنهکچل از دست دختر لجبازش بابای مهربون سر کار بود و ظهر که میشد میومد خونه استراحت کنهخواب اما مگه این مینا می ذاشت اینقد شیطونی می کرد که بیچاره بابا هم از دستش ارامش نداشت پا میشد می رفت سر کار و شب  که بر می گشت مینا خواب بودخواب اون وقت یکم ارامش داشت یه روز که مینا خواب بود  از خواب بلند شد تا ما مانش و صدا کنه براش اب بیاره تا اب بخور و دید بابا و مامان دارن حرف می زنند بابا به مامان می گفت من خیلی شرمنده ام  که نمی تونم عروسکه قشنگی  که دختر خوشگلمون می خواد براش بخرم می دونم دخترم بهمین خاطره که لجباز و بد اخلاق شده مامان بهش می گفت خودت و ناراحت نکن خدا بزرگه  بابا می گفت از فردا تا صبح کار می کنم بعداظهرها  نمیام خونه وامیایستم مامان  می گفت این طوری که مریض میشی اصلا منم کار می کنم شما نمی خواد زیاد خودت و اذیت کنی اما بابا گفت نه شما مواظب دخترمون باش تا خوب  غذاش و بخوره و خوب بزرگ شه منم از این به بعد تمام تلاشم و می کنم تا دخترمون راحت شه و اون عروسک قشنگ و حتما براش می خرم قیمتش و پرسیدم  مامان همینطوری نگاش کردتعجبو گفت اخه حقوق شما مگه چقدرهغمگین دختر کوچولو   همینطور داشت اشک می ریختگریه چرا بابا و مامان و اذیت کرده و از عروسکای دوستش خواسته بود  بلند شد و رفت تو اتاق پرید تو بغل بابا و کلی گریه کرد گریهگریهو گفت بابا جونم من خیلی دوست دارم محبتدوست دارم هر روز ببینمت باهات بازی کنم من دختر بدیم اینقد اذیتت می کردم و خستت می کردم دیگه حوصله بازی باهام نداشتیخواب آلود اما بازم بهم می خندیدی مامان جون شما را هم خیلی اذیت کردم من و ببخشید قول می دم دیگه هیچ وقت اذیتتون نکنم بابا جون مهربونم من دیگه اون عروسک و نمی خوام من باباو مامان مهربونم و می خوامگریه بابا و مامان بغلش کردند و بوسیدنشبوس و گفتند عزیزم شما خودت و ناراحت نکن ما همه تلاشمون و برای راحتی دختر خوشگلمون می کنیم اصلا خسته و ناراحت نمیشیم  مینا کوچولو مامان و بابا را بوسیدبوس و گفت منم سعی  می کنم دختر خوبی باشم تا شما ها را خوشحال کنم از اون شب به بعد دیگه مینا کوچولو دختر خوبی شد و حتی تو کارای خونه  هم به مامان کمک می کرد بابا و مامان خوشحال بودند و بابای مهربون هر روز با دختر خوشگلش کلی بازی می کرد  کم کم  یه روز قشنگ داشت  نزدیک میشد   بله روز پدر  مینا و مامان جونش برا بابای هدیه اماده کرده بودند مینا به مامانش گفت من چکار کنم مامان جون گفت عزیزم  بابا همین که شما دختر خوبی شدی خیلی خوشحاله مینا یه فکری کرد و رفت اتاقش و یه قلم برداشت و یه کاغذ برداشت و یه نقاشی کشید و روش نوشت بابای دوست دارم و گذاشتش تو یه پاکت قشنگ و منتظر شد تا بابا اومد وقتی بابا اومد پرید بغلش و گفت بابا جون روزت مبارک و کادوش و داد بابا ی مهربون بوسش کردو کادوی دخترش و باز کرد چقد بابا  خوشحال بود  و  دستش برد تو یه پلاستیکی که همراهش بود و یه  کادو قشنگ بهش دادو گفت اینم برای دختر گلم مینا خوشحال شد و زود رفت پیش مامان تا کادوش و باز کنه وای چه عروسک قشنگی بود حتی از عروسک دوستشم خوشگلتر از بابا جون تشکر کرد و دوید تو اتاقش اخه بازم احساساتی شده بود و اشک تو چشماش بود و نمی خواست بابا اشکاش و ببینه و وقتی اومد بیرون دید بابا و مامان خیلی خوشحالند اخه دخترشون دلش شاد شده بودبوس

خدا نگهدار همه بابا ها و مامانها ی مهربون باشهبوسمحبت

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان الــــــــــــــــــــــــینا جونی
21 اردیبهشت 93 20:04
خیلی خیلی زیبابود کلی لذت بردم عزیزم
مامان
پاسخ
ممنونم عزیز دلم
خاله ی مهربون
22 اردیبهشت 93 18:02
عزیزم ممنونم بهم سرمیزنید
مامان
پاسخ
*یاسمین*
26 اردیبهشت 93 17:31
خیلی قشنگ بود.ممنون.یاسمین که حواسش همش به پاتریک(موس)بود
مامان
پاسخ
فداش بشم من زحمتش و خاله جون کشیدند