قصـــــه های مادرانه

به دنبال دوست...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه حلزون کوچولو بود که بابا بابا و مامانش با هم رو یه درخت قشنگ زندگی می کردند مامان حلزون کوچولو بهش گفته بود از اونا دور نشه چون خیلی خطرناکه و ممکنه اتفاق بدی براش بیفته  اما حلزون شیطون به حرف مامانش گوش نکرده بود و اومده بود پایین درخت می خواست بره دور و اطراف و بگرده و برا خودش دوست پیدا کنه  همین طور که داشت می رفت رسید به یه قورباقه کوچولو که کنار یه برکه ایستاده بود گفت سلام حالت خوبه اسمت چیه قورباغه کو چولو گفت من قورباغه کوچولو هستم خونمون هم تو اون برکه ست روی اون جلبک زندگی می کنیم  میای بریم خونه ما حلزون کوچولو یادش اومد مامانش بهش گفته بود نباید خونه غریبه ها بری گ...
4 خرداد 1393

قصه خورشید خانم وگل کوچولو...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه مزرعه قشنگی بود که توش پر بود از گلای قشنگ  صبح میشد سرشون و می گرفتن بالا تا خورشید خانم خوب نورش و بهشون بتابونه و شب که میشد سرشون و می انداختن پایین تا صبح می خوابیدند تو این میون یه  گل سرخ کوچو لو بود که بر عکس گلای دیگه افتاب و دوست نداشت همش می گفت من افتاب و دوست ندارم از نورش خوشم نمیاد اذیت میشم کاشکه بود افتاب نبود یکی از گلا بهش گفت اگه نور افتاب نباشه ما نمی تونیم خوب رشد کنیم بعدم ببین خورشید خانم چه مهربونه  بچه هاش و می زاره  میاد که به ما برسه و بهمون نور بده و همه جا را روشن کنه همین  دیروز که اینجا بود می گفت  یکی از بچه هاش مریض بوده طفلک خورش...
2 خرداد 1393

بابا جون روزت مبارک

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا دختر لجبازی بود مامانش و خیلی  اذیت می کرد سر لجبازیاش مامان طفلک می موند چکار کنه از دست دختر لجبازش بابای مهربون سر کار بود و ظهر که میشد میومد خونه استراحت کنه اما مگه این مینا می ذاشت اینقد شیطونی می کرد که بیچاره بابا هم از دستش ارامش نداشت پا میشد می رفت سر کار و شب  که بر می گشت مینا خواب بود اون وقت یکم ارامش داشت یه روز که مینا خواب بود  از خواب بلند شد تا ما مانش و صدا کنه براش اب بیاره تا اب بخور و دید بابا و مامان دارن حرف می زنند بابا به مامان می گفت من خیلی شرمنده ام  که نمی تونم عروسکه قشنگی  که دختر خوشگلمون م...
1 خرداد 1393

قصه ساعت

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو مودب و خوبی بود که اسمش مریم بود مریم فقط یه اخلاق بدی داشت اگه مثلاعروسک جدیدی می خرید به عروسکای دیگش کاری نداشت و همش با عروسک جدیدش بازی می کرد یا لباس جدید می خرید فقط لباس جدیدش و می پوشید و کار به لباسای قدیمیش نداشت  تو اتاق مریم یه ساعت قشنگ بود که شبها که میشد براش لالای می خوند و صبح براش اهنگ قشنگ میزد تا از خواب بلند شه یه روز خاله مریم براش یه ساعت مچی خرید مریم دیگه ساعت اتاقش یادش رفت بیچاره ساعت روش پر از خاک شده بود هر چی مریم و صدا می کرد براش لالای می خوند اما  مریم اصلا توجه بهش نمی کرد تا اینکه خوابش برد اما بازم مریم نفهمید چون تمام حواسش به ساعت ...
1 خرداد 1393

هدیه مهربونی

یکی بود یکی نبود یه کویر بزرگ بود که فقط یه درخت تنها اونجا  به تنهای زندگی می کرد فقط شبها تنها نبود   گنجشکای که از اونجا می گذشتند میومدن رو شاخ و برگای درخت مهربون استراحت می کردند درخت مهربون براشون لالای می خوند شاخه هاش و  مثل گهواره براشون تکون می داد تا خوابشون ببره  صبح که میشد گنجشکای از درخت مهربون تشکر می کردن و می رفتند درخت مهربون دلش می گرفت اخه بازم تنها میشد یه روز  گنجشکا تصمیم گرفتند یه هدیه برا درخت مهربون ببرند   هر کدوم براش یه دونه هدیه اوردند و کاشتند تو  زمین تا رشد کنند بزرگ بشند تا درخت مهربون دیگه تنها نباشه درخت مهربون از همشون تشکر کرد و گفت کاشکی ابر مهربون بباره تا...
1 خرداد 1393

دوستان گلم

دوستان عزیزم رمز پستها را برداشتم  تا همه دوستان عزیز مطالب اینجا را بتونند بخونند ...
1 خرداد 1393

قصه پارک

یکی بود یکی نبود تو یه روز قشنگ تو یه شهر قشنگ یه پارک زیبای بود علی کوچولو با باباش رفته بود  پارک  اول پارک یه کبوتر نشسته بود که خیلی بزرگ بودعلی  کوچولو رفت جلو وگفت سلام کبوتر مهربون گفت سلام اقا کوچولو  علی  کوچولو گفت تو چرا اینجا نشستی کبوتر گفت من نگهبان  ورودی پارک  هستم  مواظبم  بچه ها یه  وقت ندوند بخورند زمین بهشون می گم حتما زباله هاشون را تو سطل اشغال بریزند مواظب گلای تو پارکم تا بچه ها را شیطون گول نزنه اونا را بکنندعلی  گفت من که دست به گلای پارک نمی زنم  و بعد  با کبوتر مهربون خدا حافظی کرد و  رفت   اون وسط وسطای دید یه خروس خیلی بزرگ ایستاده ...
1 خرداد 1393

قصه برای دوست گلم...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش سارا بود سارا خیلی دختر خوبی بود همیشه به حرف مامان و باباش گوش می کرد اما دو تا اخلاق خیلی بدی داشت که مامان و باباش و خیلی ناراحت می کرد  دستاش همش تو دهنش بود بهمین خاطر همش مریض میشد انگشتای دستشم از دستش خیلی ناراحت بودند هر چی به سارا می گفتند ما را تو دهنت نکن اخه ما دیگه جون نداریم نمی تونیم خوب رشد کنیم ضعیف میشیم گوش نمی کرد  دستاش همونطور کوچولو مونده بودند خودشم خوب بزرگ نشده بود می دونید چرا خوب معلومه همش مریض بود تازه یه کار بده دیگه هم می کرد موقع غذا خوردن همش راه می رفت هم خونه را پر غذا می کرد هم بیچاره پا هاش و خسته می کرد اونام مثل دستاش رشد خوبی ندا...
1 خرداد 1393

قصه نوشابه برای دوست گلم...

» ادامه مطلب : یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه شهر بود که اسمش شهر نوشیدنیها بود تو  این شهرنوشیدنیها دو تا رستوران بود یکیش برای اب میوهای طبیعی و دوغهابود یکیشم برا   نوشابه های زرد و سفید و سیاه و  که با ساندیسها باهم تو رستورانشون بود رستوران آب میوها و دوغها خیلی تمییز بود بهمین خاطر بچه های خوب اونجا می رفتند و از غذاهاشون می خوردن و اما رستوران نوشابها و ساندیسا خیلی کثیف بود پر بود از الودگیها  مثل مگس ها و میکربهاا وای چقدم بوی بدی میداد بچه های که اونجا می رفتند بچه های بدی بودند که هر چی مامان و باباها بهشون می گفتند ضرر داره نباید از اونا بخورند گوش نمی کردن بهمین خاطر  بعد از...
1 خرداد 1393