به دنبال دوست...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه حلزون کوچولو بود که بابا بابا و مامانش با هم رو یه درخت قشنگ زندگی می کردند مامان حلزون کوچولو بهش گفته بود از اونا دور نشه چون خیلی خطرناکه و ممکنه اتفاق بدی براش بیفته اما حلزون شیطون به حرف مامانش گوش نکرده بود و اومده بود پایین درخت می خواست بره دور و اطراف و بگرده و برا خودش دوست پیدا کنه همین طور که داشت می رفت رسید به یه قورباقه کوچولو که کنار یه برکه ایستاده بود گفت سلام حالت خوبه اسمت چیه قورباغه کو چولو گفت من قورباغه کوچولو هستم خونمون هم تو اون برکه ست روی اون جلبک زندگی می کنیم میای بریم خونه ما حلزون کوچولو یادش اومد مامانش بهش گفته بود نباید خونه غریبه ها بری گ...
نویسنده :
مامان
17:19