قصـــــه های مادرانه

اتاق خواب مریم کوچولو...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودغیر از خدا هیچکس نبود  یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم کوچولو یه اتاق قشنگ داشت که توش یه کمد زیبا با اسباب بازیهای جورواجور  بود مامان مریم کوچولو یه روز بهش گفت عزیزم شما دیگه باید تو اتاق خواب خودت بخوابی  مریم کوچولو گفت نه مامان جونم من دوست ندارم از پیش شما  برم و تنها بخوابم مامان گفت عزیزم  شما که تنها نیستید  بچه ها وقتی میرند اتاقشون فرشته خواب میاد پیششون و  مواظبشونه  و به مامانای مهربون هم می گه  که برند برابچه ها قصه قشنگه بگند تابچه ها  خوب بخوابند بعد فرشته رویاها میاد و خوابهای قشنگ برا بچه ها هدیه میاره ( ...
7 مهر 1393

دوستان گلم شما بگید...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که خیلی باهوش و زرنگ بودو دوست داشتنی این پسر کوچولو ما حالا دیگه  بزرگ شده بود و  و دیگه باید پوشکش و کنار می ذاشت مامان جون شروع کرد به کمک کردن علی کوچولو تا یاد بگیره که چکار باید بکنه اما علی نمی خواست با مامانش همکاری کنه می دونید چرا رئیس الودگیا اومده بود پیشش و داشت گولش می زد و موقع بازی کردن حواسش و پرت می کرد تا خونه را الوده کنه طفلک مامانش دیگه خسته شده بود مامان بزرگ مهربون از دست کارای نوه شیطونش کمر درد گرفته بود و بیمار شده بود علی کوچولو  که مامان و مامان بزرگش و خیلی دوست داشت  خیلی ناراحت بود که اونا به خاطر خراب...
5 مهر 1393

قصه ویتامینها...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که هر چی مامانش بهش می گفت باید صبحونش و خوب بخوره نهار و شامشم همینطور گوش نمی دادهمش فکر بازی و شیطونی بود یه روز که مامانش برا صبحونش گردو و پنیر عسل و کره اورده بوددختر کوچولو بازم گفت من نمی خوام نمی خورم و داشت همینطور لجبازی می کرد که یه دفعه دید یه نفر داره صداش می کنه اما دختر کوچولو هر چی نگاه کرد نفهمید این کیه که داره صداش می کنه که اون صدا گفت منم صبحونه شمامریم با تعجب نگاه به میز   صبحونش کرد اونی که داش صداش می کرد اقای گردو بود بهش گفت اخه مریم خانم چرا مامان جون و اذیت می کنی مگه مامانت و دوست نداری که هر روز ناراحتش می کنی مگه ما چه اشکالی داریم که ما را نمی خوری ...
30 شهريور 1393

میکروبهای بدجنس...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که دستش و می زد به همه جا و بعد می کرد توی دهنش بهمین خاطر اکثر مواقع مریض و بی حال بود یه روز  رییس الودگیها که اسمش میکروب بود و خیلیم قوی بود و رفته بود  نشسته بود  رو دست  مریم تا وارد دهنش بشه به میکروب کوچولوها  گفت اول من می رم تو دهنه مریم  ببینم چه خبره اگه بهتون علامت دادم زود بیاید تو میکروب کوچولوها هم با خوشحالی  گفتن باشه بابا جون اما نمیشه ما هم با شما بیاییم گفت نه شما باید منتظر بشید بله وقتی مریم دوباره دستش و برد تو دهنش میکروب بزرگ پرید تو دهنش و اطرافش و برانداز کرد و گفت به به چه تالار قشنگیه پر از غذاهای خوشمزست بب...
15 شهريور 1393

باغچه مهربونی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود  تو یه خونه قشنگ یه باغچه بود که توش چند تا گل زیبا کاشته شده بود که اسماشون گل رز گل یاس گل نیلوفر گل مریم بود  اسم این باغچه  باغچه دوستی بود   باغچه پر بود از بوی قشنگ گلها که فضای خونه را خوشبو می کرد از همه بیشتر بوی گل یاس بود که توی خونه می پیچید گلهای که تو باغچه بودن و بوی گل یاس و  خیلی دوست داشتند گل یاس مهربون  اصلا مغرورو خودخواه نشده بود  حتی سعی می کرد شبها هم کمتر بخوابه تا همه جا را خوش عطر کنه یه روز بابای مریم یه گل دیگه ای اورد و تو باغجه خونشون کاشت این گل که اومد تو باغچه همه گلها بهش سلام کردن اما گل مغرور نگاهی بهشون کرد و جوابشون و نداد و وقتی دید ...
30 مرداد 1393

دندونای شیری...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم یه دختر کاملا مرتب و مودب و با نظمی بوداتاقش و قشنگ مرتب می کرد لباساش و مرتب تو کمدش میذاشت  وقتی مهمون خونشون میومد به مامانش کمک می کرد یه دختر خوب و ساکت بود اگر مهمونشون بچه داشت با  بچشون توی اتاقش اروم و مهربونانه بازی می کرد شب که میشد دندوناش و خوب مسواک می زد که خراب نشند بهمین خاطر دندونای خوب و سالم وسفیدی داشت یه روزی که  مشغول کیک خوردن بود  یه دفعه احساس کرد  یه چیز سفتی لای  کیکشه  اون  چیز سفت واز دهنش که در اوردو با  خودش گفت این سنگ لای کیک چکار می کنه نکنه دندونام و شکسته باشه اخه خیلی سفته&n...
21 مرداد 1393

فرشته نگهبان...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که یه دادش ناز و   خوشگلی داشت  که درست مثل خودش  دوست داشتنی بود اسم دختر کوچولو فاطمه و اسم داداشش علی بود فاطمه داداشش و خیلی دوست داشت  و همیشه با هم بازی می کردند یه روز داداش فاطمه خیلی مریض شد و مامان بردش دکتر اقای دکتر بعد از معاینه گفت که علی کوچولو چیز الودهای کرده تو دهنش که باعث مریضیش شده  وقتی اقای دکتر داشت به مامان توضیح میداد  فاطمه یادش افتاد که   داداش شیطون بلاش  هر چیزی که میافته زمین بر می داره می کنه دهنش  و باید از این به بعد مراقب باشه داداشش این کار و نکنه  و  کارهای خطرناک نکنه   وقتی اومدن خونه مامان ...
5 مرداد 1393

عادت بد...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختری بود که اسمش مریم بود مریم عادت بدی داشت همش انگشتهای دستش و می کرد تو دهنش بیچاره انگشتهای دستش همش خیس بودند  و ناخنهاش اصلا رشد نمی کرد و تذکر مامان و بابا هم برای ترک عادت بدش فایده نداشت یه روز مریم خواب دیدبا  انگشتهای دستش  نمی تونه هیچ   کاری انجام بده و هیچ چیزی را نمیتونه  از زمین بلند کنه نمی تونست عروسک کوچولوش و که خیلی دوست داشت بغل کنه لباساش و بپوشه و غذا بخوره  حتی نمی تونست مامان جون و بابا جونش و بغل کنه   گریش گرفت و  به انگشتاش  نگاه کرد و با خودش گفت  انگشتای من  شما چرا اینطور شدید چه اتفاقی افتاده  چرا من نمی تونم کارام ...
3 مرداد 1393

انگشتها ...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش مینا بود مینا یه عادت بدی داشت وقتی بیرون می رفت جوراباش و نمی پوشید  یا اگرم می پوشید جای که می رفتند در میورد بیچاره پاهاش و انگشتاش همش خاکی میشدند  یه روز  انگشتاش  به دمپایش غر  زدند که چرا مواظبشون نیست بیچاره دمپای می گفت اخه من چه تقصییری دارم مینا نباید من و بندازه اینور و اونور تا خاکی شم  بعد همون جور من وبپوشه من چطور مواظبتون باشم باید برا شما لباس بپوشونه تا شماهاخاکی و الوده نشید و وقتی از بیرون میاد خونه شما ها را بشوره  داشتن با هم  جر و بحث می کردند   که یه دفعه انگشت کوچولو که داغ دلش تازه شده بود&nbs...
26 تير 1393