قصـــــه های مادرانه

قصه ستاره کوچولو

یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود هیچ کس نبود اون بالا بالاها تو اسمون ابی خورشید خانم داشت نور افشانی می کرد  روی یه تکه  ابر لم داده بود و خیالش راحت بود اخه صبحونه و نهار و شامش و شب اماده کرده بود و اومده بود  تو اسمون بابا ماه با ستاره کوچولوها داشتند صبحونه می خوردند که ستاره کوچولو به بابا ماه گفت بابا بریم زمین ببینیم اونجاچه خبره بچه ها چکار می کنند بابا ماه گفت نه پسرم اونجا نمیشه رفت چرا از همون بالا نگاه نمی کنی گفت اخه بابا اون بالا به زمین دوره من دوست دارم برم پایین از نزدیک همه چیز و ببینم بابا ماه گفت بذار باشه شب که مامان اومد باهاش مشورت می کنیم خورشید خانم یواش یواش غروب کرد و رفت خونشون بابا ماه و ستاره ها هم ...
1 خرداد 1393

قصه بلال

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه روستای قشنگ یه پسری بود که اسمش علی بود و با بابا و مامان مهربونش باهم زندگی می کردنددعلی با بابایش هر روز می رفت مزرعه شون و به بابایش کمک می کرد یه روز که مهمون داشتند با  پسرمهمونشون  که اسمش رضا بود رفتند بازی کنند  داشتند توی روستاشون با هم می گشتند  که رسیدن به یه  مزرعه ای که چند تا بلال اونجا بودند گفتند سلام اما بلالهامحلشون نذاشتند گفتندچی شده   یکی از بلالها گفت ما با شما ادمها حرف نمی زنیم می دونید چرا اخه شما ادمها اصلا به فکر ما نیستید ما را  از مزرعه می بریدبعد موهای ما را می کنید بعد لباسامون را می کنید بعد  به زور ما را می بر...
1 خرداد 1393

قصه رنگها

کی بود یکی نبود زیر گنبد کبودتوی شهر  قصه ها یه شهر رنگ بود که اون شهر و سه تا رنگ اداره می کردند رنگ قرمز و ابی و زرد  رنگ قرمز ریس اصلی شهر بود یعنی قویتر از رنگهای دیگه بود و می تونست به همه رنگها کمک کنه که رنگی که دوست دارن و دلخواهشونه بشند  رنگ ابی نگهبان شهر بود   ( یاسمن مثل کیا یاسمن کیا نگهبان شهرند گفت پلیسا محمد پارسا هم می گفت من و می گه ادی) رنگ زردم معاون رنگ قرمز بود  یعنی تو کارهای رییس کمکش می کرد رنگ زرد مثل چی یاسمن گفت گل افتابگردون  بازم رنگ لباس) اگه این سه تا رنگ نبودند رنگهای دیگه نمی دونستند چطوری رنگهای که میشه باهاشون درست کرد و درست کنند  خدای مهربونم که ...
1 خرداد 1393

قصه برای...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود که همیشه دوست داشت کارای بزرگترا رو اون انجام بده مثلا مهمون که میاد بدو زودتر از همه خوش امد گوی کنه خودش تنهای ازشون پذیرای کنه  و اجازه نمی داد بابا و مامان کاری که وظیفه اونا هست که انجام بدند تازه بزرگترااگه حرف می زدند میون حرفشون میرفت و فرصت نمیداد کسی حرف بزنه  خلاصه پدر و مادرش و ناراحت می کرد بابا و مامان مهربون از اونجای که علی کوچولو را دوستش داشتند و نمی خواستند ناراحت بشه خیلی بهش تذکر نمیدادند تازه اگرم می گفتند مگه علی گوش می کرد یه روز که مامان و بابا دوستای پسر کوچولو را برا تولد ش دعوت کرده بودند   علی کوچولو به بابا و مامان گفت همه کارا با من شما ک...
1 خرداد 1393

لجبازی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا دختر لجبازی بود مامانش و خیلی  اذیت می کرد سر لجبازیاش مامان طفلک می موند چکار کنه از دست دختر لجبازش بابای مهربون سر کار بود و ظهر که میشد میومد خونه استراحت کنه اما مگه این مینا می ذاشت اینقد شیطونی می کرد که بیچاره بابا هم از دستش ارامش نداشت پا میشد می رفت سر کار و شب  که بر می گشت مینا خواب بودیه روز که از خواب پرید حرفهای بابا و مامان و شنید که دارند یواشکی حرف می زنند که دخترشون از خواب نپره بابا به مامان می گفت من خیلی شرمنده ام  که نمی تونم عروسکه قشنگی  که دختر خوشگلمون می خواد براش بخرم می دونم دخترم بهمین خاطره که لجباز و بد...
21 ارديبهشت 1393