قصه ستاره کوچولو
یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود هیچ کس نبود اون بالا بالاها تو اسمون ابی خورشید خانم داشت نور افشانی می کرد روی یه تکه ابر لم داده بود و خیالش راحت بود اخه صبحونه و نهار و شامش و شب اماده کرده بود و اومده بود تو اسمون بابا ماه با ستاره کوچولوها داشتند صبحونه می خوردند که ستاره کوچولو به بابا ماه گفت بابا بریم زمین ببینیم اونجاچه خبره بچه ها چکار می کنند بابا ماه گفت نه پسرم اونجا نمیشه رفت چرا از همون بالا نگاه نمی کنی گفت اخه بابا اون بالا به زمین دوره من دوست دارم برم پایین از نزدیک همه چیز و ببینم بابا ماه گفت بذار باشه شب که مامان اومد باهاش مشورت می کنیم خورشید خانم یواش یواش غروب کرد و رفت خونشون بابا ماه و ستاره ها هم ...