قصـــــه های مادرانه

خلاصه زندگی امامان برای فاطمه کوچولو...

فاطمه کنار مامان نشسته بود و داشت به حرفهای  مامان که  راجب رفتار امامان میزد خوب گوش می کرد این و خود فاطمه از مامان خواسته بودو به   مامان جون  گفته بود که اسم اماما را از اول تا اخر براش بگه تا اونم یاد بگیره  مامان گفت عزیزم  همونطور که بهت گفتم امام اولمون امام علی همون امام مهربونی که به یتیما کمک می کرد به مردم فقیر و نیازمند کمک می کرد شب که میشد در خونه هاشون غذا می برد و امام دو م امام حسن که خیلی بخشنده و مهربان بود درست مثل پدر مهربون و مادر مهربونش و امام سوم  امام حسین که در راه اینکه مردم را به خوبی دعوت می کرد و از بدیها دور می کرد دشمنان شهیدش کردند درست مثل پدر و برادر عزیزش&nbs...
20 تير 1393

امام حسن(ع) و امام حسین(ع)

یکی بود یکی نبود تو یه شهر مکه دو تا پسر خوب و مودب بودند به اسمهای حسن و حسین که خیلی پسرای خوبی بودند بابا و مامان مهربونشون و همینطور پدر بزرگ عزیزشون خیلی دوستشون داشت هر وقت می رفتند پیش پدر بزرگشون پدر بزرگ مهربون اونا را می ذاشت روی پاش نوازششون می کرد بوسشون می کرد و خیلی دوستشون داشت می دونی چرا فاطمه جون چونکه هر چی خوبی توی دنیا بود این دو تا پسر انجام می دادند به بچه های کوچکتر از خودشون مهربونی می کردند بزرگترها را که می دیدند سلام می کردند احترام می کردند و قتی جای بزرگترا صحبت می کردند براشون خوب گوش می کردند اونا بچه های حضرت علی بودند درست مثل باباشون و مامانشون حضرت فاطمه بودند هم قوی بودند هم مهربون بودند هم شجاع و بخشنده ...
18 تير 1393

امام علی (ع)

یکی بود یکی نبودزیر گنبد کبود یه شهر بود که اسمش شهر مکه بود قرار بود تو شهر مکه یه پسری بدنیا بیاد که خدا این پسر و خیلی دوست داشت به  فرشته هاش گفته بود که به مامانش بگن که وقتی قرار شد نوزادش به دنیا بیاد بره خونه خدا و اونجا نوزادش و بدنیا بیاره وقتی اون روز قشنگ رسید مامان  پسر کوچولو رفت تو خونه خدا و اونجا اونروز پر بود از فرشته ها و مامورهای الاهی که اومده بودند برا بدنیا اومدن پسر کوچولو که خدا اسمشم براش انتخاب کرده بود علی کمک کنندو تا اینکه پسر کوچولو اومد به دنیا و مامانش بعد از بدنیا اومدن پسر کوچولو از خونه خدا اومد خونشونپسر کوچولو با تربیت مامان مهربونش بزرگ میشد تو اون روزها پیامبر عزیمون حضرت محمد از طرف ادمای بد...
17 تير 1393

قصه اماما قسمت اول...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش فاطمه بود فاطمه یه روز از مامانش پرسید مامان جون  خدا چه شکلیه مامان مهربون براش توصیح داد که خدا  شکل نداره  و فاطمه کوچولو تو جوابی که مامانش داده بود جواب خودش و پیدا نکرد و شروع کرد به سوال کردن پشت سر هم مثلا پرسید : فاطمه : مامان خدا تو آسمانه یعنی اون بالا می تونه غذا وآب بخوره   من: خدا هیچی نمی خوره یعنی نیاز نداره .......   فاطمه: خوب اگه نخوره که میمیره   مامان : عزیزم خدا هیچ وقت نیمیره    فاطمه: چرا مامان هرکی غذا وآب نخوره میمیره  پس خدا چطور زنده هس...
16 تير 1393

روزه دار کوچولو...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود با بابا و مامان مهربونش با هم زندگی می کردند یه روز مینا و بابا  مامان با هم رفتند خونه یکی از دوستاشون و بعد از شام اومدند خونشون تو راه که بودند مینا خوابش برد وقتی رسیدند خونه بابا مینا را بغل کرد و برد داخل اتاقش تا بخوابه مینا  یه دفعه از خواب بلند شد دید بابا و مامان با هم نشستند و دارن تو اشپزخونه حرف می زنند و غذا می خورند مینا با خودش گفت ما که شام خوردیم این بابا و مامان چرا دارن دوباره غذا می خورند بعد فکر کرد لابد گرسنه شدند  برگشت تو رختخوابش و خوابید صبح که شد  مامان بیدارش کرد که صبحونه بخورند اما مینا نفهمید چرا بابا و مامان صبحانه نخوردن...
10 تير 1393

راز اشک...

یکی بود  کی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر و پسر کوچولو بودند که اسمشون  فاطمه وعلی بود  یه روز بابا جون از سر کار خوشحال اومد  و  گفت می خواهیم بریم مسافرت خانم وسایلات و جمع کن که دو سه روز دیگه عازمیم  مامان گفت کجا با بلیطا را که نشون داد یه دفعه اشک  تو چشمهای مامان جمع شد فاطمه  نگران شد به مامان  گفت چیه مامان جون دوست نداری بریم مسافرت  چرا گریه می کنی مامانش خندید و بغلش کرد و بوسیدش بعد گفت نه عزیزم این اشکا از خوشحالیه فاطمه  گفت ما که خیلی جاها  میریم مامان جون   اینطوری نمی کنی  حالا  چی شده از رفتن به مسافرت اینقد خوشحالی مامانش گفت عزی...
30 خرداد 1393

آینه...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها مریم کوچولو با  بابا  و مامان مهربونش با هم  زندگی می کردند مریم دختر خوبی بود اما یه وقتهای گول شیطون را می خورد و کار بد می کرد مثلا  دروغ می گفت  مامانش از دستش ناراحت میشد که چرا  کار زشت می کنه  اما مریم   به کارای بدش ادامه می داد یه روز مامانش یه آینه بهش داد مریم خیلی خوشحال شدآینه کوچیک قشنگ و خیلی دوست  داشت  هر روز توش خودش و نگاه می کرد و مرتب می کرد یه روز یه  مهمون اومد خونشون که یه دختر کوچولو داشت که اسمش لیلا بود لیلا با مریم رفتند تو اتاقش که با هم بازی کنند مریم همه  اسباب بازیهاشو نشون لیلا داد و گفت بیا با هم با...
26 خرداد 1393

کاشکی من اسم نداشتم...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش عاطفه بود عاطفه  اسمش و  اصلا دوست نداشت به مامانش می گفت چرا اسم من و گذاشتید  عاطفه من اصلا اسمم و دوست ندارم اصلا کاش من اسم نداشتم مامانش بهش گفت عزیزم مگه میشه اسم نداشته باشی  همه ادمها و همه چیزای که وجود داره اسم دارند اگه  اینطور نبود  همه چیز بهم می خورد مثلا ما ادمها چطور هم دیگه را صدا می زدیم یا اگر چیزی می خواستیم اگه اسم نداشت  چکار باید می کردیم تازه شما باید خوشحال باشی که اسم با معنی داری    عاطفه  رفت تو فکر و به حرفهای مامانش فکر کرد راست راستی اگه ادما اسم نداشتند چه اتفاقی میافتاد من چطور مامان و بابا را صدا می ک...
23 خرداد 1393

گل خوشبوی محمدی

یکی بود یکی نبود توی شهر قشنگ بالای یه کوه بلند یه گل قشنگی بود که کنار یه غار زندگی می کرد این گل کوچولو خیلی تنها بود همش ارزو می کردکه کاش گلهای زیادی پیشش بودن یا  خودش کنار گلای دیگه بود همینطور غمگین از اون بالا همه جا را تماشا می کرد یه روز که داشت دور و ورش و نگاه می کرد  و دلش حسابی گرفته بود  دید یه  ادم  با صورت خیلی  نورانی و زیباداره میاد به طرفش اون ادم  با مهربونی نگاه گل تنها کرد و  بعد  رفت داخل غار ی که همون نزدیکیا بود  وقتی اون ادم مهربون اومداونجا  فضا پر شد از  بوی یه عطر خوشبو گل کوچولو با خودش گفت  این عطر  خوش از کجا میاد یعنی این ادم این عطر خو...
7 خرداد 1393