قصـــــه های مادرانه

درخت مهربون

یکی بود یکی نبود تویه باغ قشنگ که پر از میوهای جور وا جور بود مثل (از یاسمن خواستم اسم میوه ها ی که بلده بگه) انار*سیب * پرتقال و... که همیشه محصول خوبی به باغبون می دادند پیر ترین اونها درخت سیب بود که میوهاش دیگه خیلی کم شده بودخیلیم خسته و ناتوان شده بود یه روز اقای باغبان یه دونه سیبی راکه قبلا کاشته بود وحالا درختچه شده بود واورد پیش درخت پیر تا ازش کار یاد بگیره اخه درخت پیر خیلی تجربه داشت (اینجا یاسمن یه دفعه گفت پیرا خوبند دیگه ادم باید بهشون کمک کنه مثلا بابا پیر شدمن براتون چا ی دم می کنم غذا می پزم گفتم من چی مامان گفت مامان توپیر نمیشی نیشخند) دونه کوچولوکه حالا اسمش عوض شده بود و شده بود درختچه خیلی درخت سیب و دوست داشت اخه ...
1 خرداد 1393

قصه نظم...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد طفلک مامان و بابا شرمند میشدند اخه این دختر شیطون همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد بچه ها هم دوستش نداشتنداین دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و تنهای همش غصه می خوردیه روز که تو حیاط خونشون بود  شنید که دختر همسایشون سارا داره یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش  دوید تو کوچه و به سارا گفت منم دعوتم تولد سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب شه امادلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی با...
1 خرداد 1393

قصه دوستی...

یکی بود یکی نبود یه تپه سبز رنگی بود تویه جنگل زیبا که یه طرف اون مورچه های سیاه یه طرفم مورچه های زرد باهم زندگی می کردند این مورچه ها خیلی باهم دوست بودند و به هم کمک می کردند هر کدوم برا خودشون یه انبار داشتند که مواد غذای شون را را اونجا انبار می کردند یه کلاغ بد جنسی بود که به دوستی اونا حسودی می کرد و خیلی تلاش می کرد رابطه اونها را بهم بزنه اما فایدهای نمی کرد تصمیم گرفت بره انبار مورچه های سیاه ومواد غذایشون را برداره تا شاید اینطوری موفق بشه یه روز که نگهبان انبار حواسش پرت شده بود رفت وانبار وخالی کرد برد وقتی نگهبان برگشت ودید انبار خالیه ومواد غذایشون را بردند با دادوفریاد همه را خبر کرد کلاغ بدجنس که منتظر فرصت بود اومد وبهشون ...
1 خرداد 1393

قصه کرم کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه جنگل قشنگ یه زنبور کوچولو بود یه سنجاقک کوچولو و یه کرم کوچولو که خیلی با هم دوست بودند هر روز باهم بازی می کردند  از اینکه باهم دوست  بودند خیلی خوشحال بودند یه روز که صبح سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو اومدند پیش دوستشون تا با هم بازی کنند دیدند  که  کرم کوچولو ناراحت نشسته یه گوشه هر چی بهش گفتند چی شده کرم کوچولو حرف نمی زد تا اینکه گفت من خیلی ناراحتم شما دوتا چقد خوبه که پرواز می کنید اما من نمی تونم پرواز کنم بهمین خاطر خیلی دلم گرفته سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو دوستشون را خیلی دلداری دادند وبهش گفتند که مهم اینکه اینا با هم دوستند و همدیگه را دوست دارند و...
1 خرداد 1393

غول کامپیوتر

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم با اینکه دختر خوبی بود اما یه کار بدی می کرد صبح تا شب پشت کامپیوتر بود اصلا به حرف هیچ کس گوش نمی کرد فقط به حرف غول کامپیوتر گوش می کرد هر چی مامانش بهش میگفت عزیزم چشمات خراب  میشه گوش نمیکرد   مامانش می گفت بیا دخترم غذا بخور می گفت نه من گشنم نیست  تازه اگرم میومد یکی دو لقمه می خورد و می رفت این دختر شیطون چشماش می سوخت قرمز میشد اما نمی خواست از بازیش دست ورداره غول کامپیوتر هم بهش  می گفت بازی کن مرحله بعدی قشنگتره و دختره گول  میخورد تا اینکه چشماش خیلی درد گرفت و مامانش بردش دکتر اقای دکتر گفت دخترم چشمات اسیب دی...
1 خرداد 1393

سرنوشت درخت کاج مهربون

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود تو یه جنگل قشنگ درختای قشنگ و زیبای باهم زندگی می کردند یه روز  در بین درختها یه دونه کوچولو سبز شد و سرش و از خاک اورد بیرون درست کنار درخت کاج بود درخت کاج مهربون خیلی مواظبش  بود و  باهاش حرف می زد تا احساس تنهای و ترس نکنه موقع خواب  براش لالای می خوند و خلاصه خیلی هواش و داشت  درخت کوچولو هم درخت کاج و خیلی دوست داشت روزها می گذشت و درخت کوچولو بزرگ میشد و درخت کاج هم پیرتر میشد یه روز چند تا ادم اومدند جنگل و شروع کردند به قطع کردن درختها درخت کوچولو خیلی ترسیده بود همش می چسبید به درخت کاج و می گفت من می ترسم درخت کاج مهربونم ارومش می کرد که یه دفعه یکی از اون ادمها اومد سراغ...
1 خرداد 1393

قصه مادر

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودیه مادر  مهربون بود که یه دختر و یه پسر داشت که خیلی دوستشون داشت  این مادر مهربون اسیر یه شیطون بدجنس شده بود شیطونی که ازش می خواست اسمش و ازش بگیره اما مادر مقاومت می کرد شیطون بدجنس وقتی دید که موفق نمیشه  بهش گفت حالا که تو نمی خوای اسمتو به من بدی یه کاری می کنم بچه هات بچه های بدی باشند کارای بد بکنند و اینقد بدشون می کنم که دیگه نخوان تو را ببیننداما مادر مهربون می گفت مگه میشه بچه من نخواد من و ببینه   اما اون شیطون بدجنس دل مادر و  شکوند  مادر  تو تمام سالها  تلاشش و می کرد تا بچه ها غصه نخورند و راحت بزرگ شند و بد اخلاقیاشون را به حساب بچگیشون گذاشت اما...
1 خرداد 1393

قصه دونه...

ی کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه دونه سفید رنگ کوچولوی بودکه خیلی غمگین بود اخه می دونید چرا اسمش و نمی دونست یه روز فکر کرد بره بگرده شاید بتونه اسمش و پیدا کنه همینطور که داشت می رفت رفت پیش خوشه گندم گفت سلام اسمت چیه خوشه  گندم گفت سلام من خوشه  گندم هستم گفت به چه درد می خوری گفت من و  می چینند دست چین می کنند  بعد می برنم  اسیاب اسیابم می کنند (اینجا از یاسمن پرسیدم گندم اسیاب که بره چی میشه و درست جواب داد) بعد ارد میشه از اردم نون می پزند (اینجا ازش خواستم اسم نون ها را بگه) نون سنگگ .نون لواش. بربری تافتون.از ارد من استفاده های دیگه هم می کنند شیرینی می پزند کلوچه می پزند دونه کوچولو...
1 خرداد 1393

قصه گلها...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بوداسمش مریم بود  این دختر کوچولو  یه عادت   بدی داشت گلهای قشنگ  را می چید و کمی که باهاشون بازی می کرد می انداختشون زمین و دیگه نگاهم بهشون نمی کرد بیچاره گلها هر چی هم مامان و بابا بهش می گفتند این کار و نکنه گوش نمی کرد یه روزی از روزا که دختر کوچولو رفته بود سراغ گلها تو یه پارک قشنگ یه دفعه یه چیزی مثل تیغ فرو رفت تو دستش   یه جیغ بلندی کشید و فرار کرد به طرف مامان و باباش مامان مهربون  بغلش کرد و گفت عزیزم تو نباید دست به گلها بزنی ببینم دستت چی شده تودست مریم کوچولو  یه خار  کوچولو بود مامانش گفت عزیزم چرا این کار و کردی این خار گ...
1 خرداد 1393