قصه مادر
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودیه مادر مهربون بود که یه دختر و یه پسر داشت که خیلی دوستشون داشت این مادر مهربون اسیر یه شیطون بدجنس شده بود شیطونی که ازش می خواست اسمش و ازش بگیره اما مادر مقاومت می کرد شیطون بدجنس وقتی دید که موفق نمیشه بهش گفت حالا که تو نمی خوای اسمتو به من بدی یه کاری می کنم بچه هات بچه های بدی باشند کارای بد بکنند و اینقد بدشون می کنم که دیگه نخوان تو را ببیننداما مادر مهربون می گفت مگه میشه بچه من نخواد من و ببینه اما اون شیطون بدجنس دل مادر و شکوند مادر تو تمام سالها تلاشش و می کرد تا بچه ها غصه نخورند و راحت بزرگ شند و بد اخلاقیاشون را به حساب بچگیشون گذاشت اما!!!! اما در نهایت شیطون موفق شد وبچه ها بزرگ تر که شدند بیچاره مادرشون را بردند یه جای که نگهدارنشون و دیگه نببیننش هر چه بچه ها بدی می کردند مامانشون بیشتر نگرانشون میشد و روز و شب براشون دعا می کرد که سلامت باشند و غم تو دلشون نباشه بچه ها از وقتی مادر و گذاشتند دیگه نیومدن پیشش روزها و شبها گذشت مادر مهربون از دوری بچه هاش شب و روز گریه می کرد تا از دنیا رفت اما بچه ها اصلا نفهمیدند وقتیم بهشون خبر دادند یه مقدار پول دادند که کارا را خودشون تموم کنند یه روز که پسر و دختر اومده بودند خونه و اموال پدرشون را قسمت کنند چشمشون خورد به دفتر خاطرات مادرشون چیزی را که می دیدند باور نمی کردند اون زنیکه عمرش را براشون گذاشته بود خانمی بودکه بعد مرگ مادرشون پرستاری پدر بیمارشون را می کرده تا پدر بیمار و فقیرشون از دنیا میره و این خانم پرستار مهربون بچه ها را میبره کنار خودش و بزرگشون می کنه و ملقب به نام مقدس مادر میشه و در نهایت مورد بی مهری بچه ها قرار می گیره و این تنها عشق مادریی بوده که مادر مهربون هیچ چیز بهشون نگفته
متاسفم برا اون بچه های که قدر مادر و پدراشون را نمی دونند و اسیر شیطان درونشون میشند و اونا را میسپارند به خانه سالمندان من این قصه را برا بچه ها نگفتم