قصه گلها...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بوداسمش مریم بود این دختر کوچولو یه عادت بدی داشت گلهای قشنگ را می چید و کمی که باهاشون بازی می کرد می انداختشون زمین و دیگه نگاهم بهشون نمی کرد بیچاره گلها هر چی هم مامان و بابا بهش می گفتند این کار و نکنه گوش نمی کرد یه روزی از روزا که دختر کوچولو رفته بود سراغ گلها تو یه پارک قشنگ یه دفعه یه چیزی مثل تیغ فرو رفت تو دستش یه جیغ بلندی کشید و فرار کرد به طرف مامان و باباش مامان مهربون بغلش کرد و گفت عزیزم تو نباید دست به گلها بزنی ببینم دستت چی شده تودست مریم کوچولو یه خار کوچولو بود مامانش گفت عزیزم چرا این کار و کردی این خار گل بوده تو دستت حتما نگهبون گلها این ورا نبوده مگه نه شاید اونم عصبانی میشد و نیشت می زد مریم کوچولو با تعجب نگاه کرد و گفت نگهبان گلها کیه دیگه مامان گفت دخترم شاپرک مهربون نگهبون گلهاست اخه عزیزم چرا همش گلهارا می کنی و پر پرش می کنی و می اندازی دور اخه گلها گناه دارند زیر پا له بشند معلومه گل قشنگ خیلی از دستت عصبانی بوده تو دیگه نباید این کار و بکنی شما بچه ها نباید گلا را بچینید گلا اصلا وقتی تو باغچشون هستند قشنگند وقتی بیان بیرون می میرند خراب میشند تازه شاپرکها و پروانه ها زنبورا و همه حیونای که از گلا غذاشون و تهیه می کنند گرسنه می مونند و می میرند پس همه باید مواظب گلها باشند تاخراب و پژمرده نشند
مریم کوچولو که بعد از شنیدن حرفهای مامانش از کارش پشیمون شده بود به مامانش قول داد دیگه هیچ وقت دست به گلا نزنه و اگه بچه ای هم خواست این کار و بکنه بهش بگه که چیدن گلا کار خوبی نیست اصلا خودشم یه جورای نگهبون گلها باشه اقای شاپرک که داشت به حرفهای مریم کوچولو و مامانش گوش می کرد یه دست برا مریم کوچولو و مامانش زد و خوشحال شد و رفتقصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
دوستان عزیزم این قصه را وقتی یاسمن کوچولو بود بهش گفتم که گلها را نکنه