قصـــــه های مادرانه

قصه گلها...

1393/3/1 12:57
نویسنده : مامان
1,897 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بوداسمش مریم بود  این دختر کوچولو  یه عادت   بدی داشت ناراحتگلهای قشنگ  را می چید و کمی که باهاشون بازی می کرد می انداختشون زمین و دیگه نگاهم بهشون نمی کرد بیچاره گلها چشمهر چی هم مامان و بابا بهش می گفتند این کار و نکنه گوش نمی کرد ناراحتیه روزی از روزا که دختر کوچولو رفته بود سراغ گلها تو یه پارک قشنگ یه دفعه یه چیزی مثل تیغ فرو رفت تو دستش   یه جیغ بلندی کشید و فرار کرد به طرف مامان و باباشگریه مامان مهربون  بغلش کرد و گفت عزیزم تو نباید دست به گلها بزنی ببینم دستت چی شدهنگران تودست مریم کوچولو  یه خار  کوچولو بود مامانش گفت عزیزم چرا این کار و کردینگران این خار گل بوده تو دستت حتما نگهبون گلها این ورا نبوده مگه نه شاید اونم عصبانی میشد و نیشت می زد عینک مریم کوچولو با تعجب نگاه کرد و گفت نگهبان گلها کیه دیگه مامانتعجب گفت دخترم  شاپرک  مهربون نگهبون گلهاست  اخه عزیزم چرا همش گلهارا می کنی و پر پرش می کنی و می اندازی دور اخه گلها گناه دارند زیر پا له بشند استرس معلومه گل  قشنگ  خیلی از دستت عصبانی بوده  تو  دیگه نباید  این کار و بکنی  شما بچه ها نباید گلا را بچینید  گلا اصلا وقتی تو باغچشون هستند قشنگند وقتی بیان بیرون می میرند خراب میشند  تازه  شاپرکها و پروانه ها زنبورا و همه حیونای که از گلا غذاشون و تهیه می کنند گرسنه می مونند و می میرند پس همه باید مواظب گلها باشند تاخراب و پژمرده نشندوقت تمام

مریم کوچولو که بعد از شنیدن حرفهای مامانش  از کارش پشیمون شده بود به مامانش قول داد دیگه هیچ وقت دست به گلا نزنه و اگه بچه ای هم خواست این کار و بکنه بهش بگه که چیدن  گلا کار خوبی نیست اصلا خودشم یه جورای نگهبون گلها باشه اقای شاپرک که داشت به حرفهای مریم کوچولو  و مامانش گوش می کرد یه دست برا مریم کوچولو و مامانش  زد و خوشحال شد و رفتمژهقصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

دوستان عزیزم این قصه را وقتی یاسمن کوچولو بود بهش گفتم که گلها را نکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)