قصه خورشید خانم وگل کوچولو...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه مزرعه قشنگی بود که توش پر بود از گلای قشنگ صبح میشد سرشون و می گرفتن بالا تا خورشید خانم خوب نورش و بهشون بتابونه و شب که میشد سرشون و می انداختن پایین تا صبح می خوابیدند تو این میون یه گل سرخ کوچو لو بود که بر عکس گلای دیگه افتاب و دوست نداشت همش می گفت من افتاب و دوست ندارم از نورش خوشم نمیاد اذیت میشم کاشکه بود افتاب نبود یکی از گلا بهش گفت اگه نور افتاب نباشه ما نمی تونیم خوب رشد کنیم بعدم ببین خورشید خانم چه مهربونه بچه هاش و می زاره میاد که به ما برسه و بهمون نور بده و همه جا را روشن کنه همین دیروز که اینجا بود می گفت یکی از بچه هاش مریض بوده طفلک خورش...
نویسنده :
مامان
9:20