قصـــــه های مادرانه

قصه اماما قسمت اول...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش فاطمه بود فاطمه یه روز از مامانش پرسید مامان جون  خدا چه شکلیه مامان مهربون براش توصیح داد که خدا  شکل نداره  و فاطمه کوچولو تو جوابی که مامانش داده بود جواب خودش و پیدا نکرد و شروع کرد به سوال کردن پشت سر هم مثلا پرسید : فاطمه : مامان خدا تو آسمانه یعنی اون بالا می تونه غذا وآب بخوره   من: خدا هیچی نمی خوره یعنی نیاز نداره .......   فاطمه: خوب اگه نخوره که میمیره   مامان : عزیزم خدا هیچ وقت نیمیره    فاطمه: چرا مامان هرکی غذا وآب نخوره میمیره  پس خدا چطور زنده هس...
16 تير 1393

روزه دار کوچولو...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود با بابا و مامان مهربونش با هم زندگی می کردند یه روز مینا و بابا  مامان با هم رفتند خونه یکی از دوستاشون و بعد از شام اومدند خونشون تو راه که بودند مینا خوابش برد وقتی رسیدند خونه بابا مینا را بغل کرد و برد داخل اتاقش تا بخوابه مینا  یه دفعه از خواب بلند شد دید بابا و مامان با هم نشستند و دارن تو اشپزخونه حرف می زنند و غذا می خورند مینا با خودش گفت ما که شام خوردیم این بابا و مامان چرا دارن دوباره غذا می خورند بعد فکر کرد لابد گرسنه شدند  برگشت تو رختخوابش و خوابید صبح که شد  مامان بیدارش کرد که صبحونه بخورند اما مینا نفهمید چرا بابا و مامان صبحانه نخوردن...
10 تير 1393

راز اشک...

یکی بود  کی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر و پسر کوچولو بودند که اسمشون  فاطمه وعلی بود  یه روز بابا جون از سر کار خوشحال اومد  و  گفت می خواهیم بریم مسافرت خانم وسایلات و جمع کن که دو سه روز دیگه عازمیم  مامان گفت کجا با بلیطا را که نشون داد یه دفعه اشک  تو چشمهای مامان جمع شد فاطمه  نگران شد به مامان  گفت چیه مامان جون دوست نداری بریم مسافرت  چرا گریه می کنی مامانش خندید و بغلش کرد و بوسیدش بعد گفت نه عزیزم این اشکا از خوشحالیه فاطمه  گفت ما که خیلی جاها  میریم مامان جون   اینطوری نمی کنی  حالا  چی شده از رفتن به مسافرت اینقد خوشحالی مامانش گفت عزی...
30 خرداد 1393

آینه...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها مریم کوچولو با  بابا  و مامان مهربونش با هم  زندگی می کردند مریم دختر خوبی بود اما یه وقتهای گول شیطون را می خورد و کار بد می کرد مثلا  دروغ می گفت  مامانش از دستش ناراحت میشد که چرا  کار زشت می کنه  اما مریم   به کارای بدش ادامه می داد یه روز مامانش یه آینه بهش داد مریم خیلی خوشحال شدآینه کوچیک قشنگ و خیلی دوست  داشت  هر روز توش خودش و نگاه می کرد و مرتب می کرد یه روز یه  مهمون اومد خونشون که یه دختر کوچولو داشت که اسمش لیلا بود لیلا با مریم رفتند تو اتاقش که با هم بازی کنند مریم همه  اسباب بازیهاشو نشون لیلا داد و گفت بیا با هم با...
26 خرداد 1393

کاشکی من اسم نداشتم...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش عاطفه بود عاطفه  اسمش و  اصلا دوست نداشت به مامانش می گفت چرا اسم من و گذاشتید  عاطفه من اصلا اسمم و دوست ندارم اصلا کاش من اسم نداشتم مامانش بهش گفت عزیزم مگه میشه اسم نداشته باشی  همه ادمها و همه چیزای که وجود داره اسم دارند اگه  اینطور نبود  همه چیز بهم می خورد مثلا ما ادمها چطور هم دیگه را صدا می زدیم یا اگر چیزی می خواستیم اگه اسم نداشت  چکار باید می کردیم تازه شما باید خوشحال باشی که اسم با معنی داری    عاطفه  رفت تو فکر و به حرفهای مامانش فکر کرد راست راستی اگه ادما اسم نداشتند چه اتفاقی میافتاد من چطور مامان و بابا را صدا می ک...
23 خرداد 1393

گل خوشبوی محمدی

یکی بود یکی نبود توی شهر قشنگ بالای یه کوه بلند یه گل قشنگی بود که کنار یه غار زندگی می کرد این گل کوچولو خیلی تنها بود همش ارزو می کردکه کاش گلهای زیادی پیشش بودن یا  خودش کنار گلای دیگه بود همینطور غمگین از اون بالا همه جا را تماشا می کرد یه روز که داشت دور و ورش و نگاه می کرد  و دلش حسابی گرفته بود  دید یه  ادم  با صورت خیلی  نورانی و زیباداره میاد به طرفش اون ادم  با مهربونی نگاه گل تنها کرد و  بعد  رفت داخل غار ی که همون نزدیکیا بود  وقتی اون ادم مهربون اومداونجا  فضا پر شد از  بوی یه عطر خوشبو گل کوچولو با خودش گفت  این عطر  خوش از کجا میاد یعنی این ادم این عطر خو...
7 خرداد 1393

به دنبال دوست...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه حلزون کوچولو بود که بابا بابا و مامانش با هم رو یه درخت قشنگ زندگی می کردند مامان حلزون کوچولو بهش گفته بود از اونا دور نشه چون خیلی خطرناکه و ممکنه اتفاق بدی براش بیفته  اما حلزون شیطون به حرف مامانش گوش نکرده بود و اومده بود پایین درخت می خواست بره دور و اطراف و بگرده و برا خودش دوست پیدا کنه  همین طور که داشت می رفت رسید به یه قورباقه کوچولو که کنار یه برکه ایستاده بود گفت سلام حالت خوبه اسمت چیه قورباغه کو چولو گفت من قورباغه کوچولو هستم خونمون هم تو اون برکه ست روی اون جلبک زندگی می کنیم  میای بریم خونه ما حلزون کوچولو یادش اومد مامانش بهش گفته بود نباید خونه غریبه ها بری گ...
4 خرداد 1393