قصـــــه های مادرانه

قصه مادر

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودیه مادر  مهربون بود که یه دختر و یه پسر داشت که خیلی دوستشون داشت  این مادر مهربون اسیر یه شیطون بدجنس شده بود شیطونی که ازش می خواست اسمش و ازش بگیره اما مادر مقاومت می کرد شیطون بدجنس وقتی دید که موفق نمیشه  بهش گفت حالا که تو نمی خوای اسمتو به من بدی یه کاری می کنم بچه هات بچه های بدی باشند کارای بد بکنند و اینقد بدشون می کنم که دیگه نخوان تو را ببیننداما مادر مهربون می گفت مگه میشه بچه من نخواد من و ببینه   اما اون شیطون بدجنس دل مادر و  شکوند  مادر  تو تمام سالها  تلاشش و می کرد تا بچه ها غصه نخورند و راحت بزرگ شند و بد اخلاقیاشون را به حساب بچگیشون گذاشت اما...
1 خرداد 1393

قصه دونه...

ی کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه دونه سفید رنگ کوچولوی بودکه خیلی غمگین بود اخه می دونید چرا اسمش و نمی دونست یه روز فکر کرد بره بگرده شاید بتونه اسمش و پیدا کنه همینطور که داشت می رفت رفت پیش خوشه گندم گفت سلام اسمت چیه خوشه  گندم گفت سلام من خوشه  گندم هستم گفت به چه درد می خوری گفت من و  می چینند دست چین می کنند  بعد می برنم  اسیاب اسیابم می کنند (اینجا از یاسمن پرسیدم گندم اسیاب که بره چی میشه و درست جواب داد) بعد ارد میشه از اردم نون می پزند (اینجا ازش خواستم اسم نون ها را بگه) نون سنگگ .نون لواش. بربری تافتون.از ارد من استفاده های دیگه هم می کنند شیرینی می پزند کلوچه می پزند دونه کوچولو...
1 خرداد 1393

قصه گلها...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بوداسمش مریم بود  این دختر کوچولو  یه عادت   بدی داشت گلهای قشنگ  را می چید و کمی که باهاشون بازی می کرد می انداختشون زمین و دیگه نگاهم بهشون نمی کرد بیچاره گلها هر چی هم مامان و بابا بهش می گفتند این کار و نکنه گوش نمی کرد یه روزی از روزا که دختر کوچولو رفته بود سراغ گلها تو یه پارک قشنگ یه دفعه یه چیزی مثل تیغ فرو رفت تو دستش   یه جیغ بلندی کشید و فرار کرد به طرف مامان و باباش مامان مهربون  بغلش کرد و گفت عزیزم تو نباید دست به گلها بزنی ببینم دستت چی شده تودست مریم کوچولو  یه خار  کوچولو بود مامانش گفت عزیزم چرا این کار و کردی این خار گ...
1 خرداد 1393

قصه ستاره کوچولو

یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود هیچ کس نبود اون بالا بالاها تو اسمون ابی خورشید خانم داشت نور افشانی می کرد  روی یه تکه  ابر لم داده بود و خیالش راحت بود اخه صبحونه و نهار و شامش و شب اماده کرده بود و اومده بود  تو اسمون بابا ماه با ستاره کوچولوها داشتند صبحونه می خوردند که ستاره کوچولو به بابا ماه گفت بابا بریم زمین ببینیم اونجاچه خبره بچه ها چکار می کنند بابا ماه گفت نه پسرم اونجا نمیشه رفت چرا از همون بالا نگاه نمی کنی گفت اخه بابا اون بالا به زمین دوره من دوست دارم برم پایین از نزدیک همه چیز و ببینم بابا ماه گفت بذار باشه شب که مامان اومد باهاش مشورت می کنیم خورشید خانم یواش یواش غروب کرد و رفت خونشون بابا ماه و ستاره ها هم ...
1 خرداد 1393

قصه بلال

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه روستای قشنگ یه پسری بود که اسمش علی بود و با بابا و مامان مهربونش باهم زندگی می کردنددعلی با بابایش هر روز می رفت مزرعه شون و به بابایش کمک می کرد یه روز که مهمون داشتند با  پسرمهمونشون  که اسمش رضا بود رفتند بازی کنند  داشتند توی روستاشون با هم می گشتند  که رسیدن به یه  مزرعه ای که چند تا بلال اونجا بودند گفتند سلام اما بلالهامحلشون نذاشتند گفتندچی شده   یکی از بلالها گفت ما با شما ادمها حرف نمی زنیم می دونید چرا اخه شما ادمها اصلا به فکر ما نیستید ما را  از مزرعه می بریدبعد موهای ما را می کنید بعد لباسامون را می کنید بعد  به زور ما را می بر...
1 خرداد 1393

قصه رنگها

کی بود یکی نبود زیر گنبد کبودتوی شهر  قصه ها یه شهر رنگ بود که اون شهر و سه تا رنگ اداره می کردند رنگ قرمز و ابی و زرد  رنگ قرمز ریس اصلی شهر بود یعنی قویتر از رنگهای دیگه بود و می تونست به همه رنگها کمک کنه که رنگی که دوست دارن و دلخواهشونه بشند  رنگ ابی نگهبان شهر بود   ( یاسمن مثل کیا یاسمن کیا نگهبان شهرند گفت پلیسا محمد پارسا هم می گفت من و می گه ادی) رنگ زردم معاون رنگ قرمز بود  یعنی تو کارهای رییس کمکش می کرد رنگ زرد مثل چی یاسمن گفت گل افتابگردون  بازم رنگ لباس) اگه این سه تا رنگ نبودند رنگهای دیگه نمی دونستند چطوری رنگهای که میشه باهاشون درست کرد و درست کنند  خدای مهربونم که ...
1 خرداد 1393

قصه برای...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود که همیشه دوست داشت کارای بزرگترا رو اون انجام بده مثلا مهمون که میاد بدو زودتر از همه خوش امد گوی کنه خودش تنهای ازشون پذیرای کنه  و اجازه نمی داد بابا و مامان کاری که وظیفه اونا هست که انجام بدند تازه بزرگترااگه حرف می زدند میون حرفشون میرفت و فرصت نمیداد کسی حرف بزنه  خلاصه پدر و مادرش و ناراحت می کرد بابا و مامان مهربون از اونجای که علی کوچولو را دوستش داشتند و نمی خواستند ناراحت بشه خیلی بهش تذکر نمیدادند تازه اگرم می گفتند مگه علی گوش می کرد یه روز که مامان و بابا دوستای پسر کوچولو را برا تولد ش دعوت کرده بودند   علی کوچولو به بابا و مامان گفت همه کارا با من شما ک...
1 خرداد 1393