قصه مادر
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودیه مادر مهربون بود که یه دختر و یه پسر داشت که خیلی دوستشون داشت این مادر مهربون اسیر یه شیطون بدجنس شده بود شیطونی که ازش می خواست اسمش و ازش بگیره اما مادر مقاومت می کرد شیطون بدجنس وقتی دید که موفق نمیشه بهش گفت حالا که تو نمی خوای اسمتو به من بدی یه کاری می کنم بچه هات بچه های بدی باشند کارای بد بکنند و اینقد بدشون می کنم که دیگه نخوان تو را ببیننداما مادر مهربون می گفت مگه میشه بچه من نخواد من و ببینه اما اون شیطون بدجنس دل مادر و شکوند مادر تو تمام سالها تلاشش و می کرد تا بچه ها غصه نخورند و راحت بزرگ شند و بد اخلاقیاشون را به حساب بچگیشون گذاشت اما...