قصـــــه های مادرانه

قصه نوشابه برای دوست گلم...

» ادامه مطلب : یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه شهر بود که اسمش شهر نوشیدنیها بود تو  این شهرنوشیدنیها دو تا رستوران بود یکیش برای اب میوهای طبیعی و دوغهابود یکیشم برا   نوشابه های زرد و سفید و سیاه و  که با ساندیسها باهم تو رستورانشون بود رستوران آب میوها و دوغها خیلی تمییز بود بهمین خاطر بچه های خوب اونجا می رفتند و از غذاهاشون می خوردن و اما رستوران نوشابها و ساندیسا خیلی کثیف بود پر بود از الودگیها  مثل مگس ها و میکربهاا وای چقدم بوی بدی میداد بچه های که اونجا می رفتند بچه های بدی بودند که هر چی مامان و باباها بهشون می گفتند ضرر داره نباید از اونا بخورند گوش نمی کردن بهمین خاطر  بعد از...
1 خرداد 1393

درخت مهربون

یکی بود یکی نبود تویه باغ قشنگ که پر از میوهای جور وا جور بود مثل (از یاسمن خواستم اسم میوه ها ی که بلده بگه) انار*سیب * پرتقال و... که همیشه محصول خوبی به باغبون می دادند پیر ترین اونها درخت سیب بود که میوهاش دیگه خیلی کم شده بودخیلیم خسته و ناتوان شده بود یه روز اقای باغبان یه دونه سیبی راکه قبلا کاشته بود وحالا درختچه شده بود واورد پیش درخت پیر تا ازش کار یاد بگیره اخه درخت پیر خیلی تجربه داشت (اینجا یاسمن یه دفعه گفت پیرا خوبند دیگه ادم باید بهشون کمک کنه مثلا بابا پیر شدمن براتون چا ی دم می کنم غذا می پزم گفتم من چی مامان گفت مامان توپیر نمیشی نیشخند) دونه کوچولوکه حالا اسمش عوض شده بود و شده بود درختچه خیلی درخت سیب و دوست داشت اخه ...
1 خرداد 1393

قصه نظم...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد طفلک مامان و بابا شرمند میشدند اخه این دختر شیطون همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد بچه ها هم دوستش نداشتنداین دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و تنهای همش غصه می خوردیه روز که تو حیاط خونشون بود  شنید که دختر همسایشون سارا داره یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش  دوید تو کوچه و به سارا گفت منم دعوتم تولد سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب شه امادلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی با...
1 خرداد 1393

قصه دوستی...

یکی بود یکی نبود یه تپه سبز رنگی بود تویه جنگل زیبا که یه طرف اون مورچه های سیاه یه طرفم مورچه های زرد باهم زندگی می کردند این مورچه ها خیلی باهم دوست بودند و به هم کمک می کردند هر کدوم برا خودشون یه انبار داشتند که مواد غذای شون را را اونجا انبار می کردند یه کلاغ بد جنسی بود که به دوستی اونا حسودی می کرد و خیلی تلاش می کرد رابطه اونها را بهم بزنه اما فایدهای نمی کرد تصمیم گرفت بره انبار مورچه های سیاه ومواد غذایشون را برداره تا شاید اینطوری موفق بشه یه روز که نگهبان انبار حواسش پرت شده بود رفت وانبار وخالی کرد برد وقتی نگهبان برگشت ودید انبار خالیه ومواد غذایشون را بردند با دادوفریاد همه را خبر کرد کلاغ بدجنس که منتظر فرصت بود اومد وبهشون ...
1 خرداد 1393

قصه کرم کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه جنگل قشنگ یه زنبور کوچولو بود یه سنجاقک کوچولو و یه کرم کوچولو که خیلی با هم دوست بودند هر روز باهم بازی می کردند  از اینکه باهم دوست  بودند خیلی خوشحال بودند یه روز که صبح سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو اومدند پیش دوستشون تا با هم بازی کنند دیدند  که  کرم کوچولو ناراحت نشسته یه گوشه هر چی بهش گفتند چی شده کرم کوچولو حرف نمی زد تا اینکه گفت من خیلی ناراحتم شما دوتا چقد خوبه که پرواز می کنید اما من نمی تونم پرواز کنم بهمین خاطر خیلی دلم گرفته سنجاقک  کوچولو و زنبور کوچولو دوستشون را خیلی دلداری دادند وبهش گفتند که مهم اینکه اینا با هم دوستند و همدیگه را دوست دارند و...
1 خرداد 1393

غول کامپیوتر

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم با اینکه دختر خوبی بود اما یه کار بدی می کرد صبح تا شب پشت کامپیوتر بود اصلا به حرف هیچ کس گوش نمی کرد فقط به حرف غول کامپیوتر گوش می کرد هر چی مامانش بهش میگفت عزیزم چشمات خراب  میشه گوش نمیکرد   مامانش می گفت بیا دخترم غذا بخور می گفت نه من گشنم نیست  تازه اگرم میومد یکی دو لقمه می خورد و می رفت این دختر شیطون چشماش می سوخت قرمز میشد اما نمی خواست از بازیش دست ورداره غول کامپیوتر هم بهش  می گفت بازی کن مرحله بعدی قشنگتره و دختره گول  میخورد تا اینکه چشماش خیلی درد گرفت و مامانش بردش دکتر اقای دکتر گفت دخترم چشمات اسیب دی...
1 خرداد 1393

سرنوشت درخت کاج مهربون

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود تو یه جنگل قشنگ درختای قشنگ و زیبای باهم زندگی می کردند یه روز  در بین درختها یه دونه کوچولو سبز شد و سرش و از خاک اورد بیرون درست کنار درخت کاج بود درخت کاج مهربون خیلی مواظبش  بود و  باهاش حرف می زد تا احساس تنهای و ترس نکنه موقع خواب  براش لالای می خوند و خلاصه خیلی هواش و داشت  درخت کوچولو هم درخت کاج و خیلی دوست داشت روزها می گذشت و درخت کوچولو بزرگ میشد و درخت کاج هم پیرتر میشد یه روز چند تا ادم اومدند جنگل و شروع کردند به قطع کردن درختها درخت کوچولو خیلی ترسیده بود همش می چسبید به درخت کاج و می گفت من می ترسم درخت کاج مهربونم ارومش می کرد که یه دفعه یکی از اون ادمها اومد سراغ...
1 خرداد 1393