قصـــــه های مادرانه

دندونای شیری...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم یه دختر کاملا مرتب و مودب و با نظمی بوداتاقش و قشنگ مرتب می کرد لباساش و مرتب تو کمدش میذاشت  وقتی مهمون خونشون میومد به مامانش کمک می کرد یه دختر خوب و ساکت بود اگر مهمونشون بچه داشت با  بچشون توی اتاقش اروم و مهربونانه بازی می کرد شب که میشد دندوناش و خوب مسواک می زد که خراب نشند بهمین خاطر دندونای خوب و سالم وسفیدی داشت یه روزی که  مشغول کیک خوردن بود  یه دفعه احساس کرد  یه چیز سفتی لای  کیکشه  اون  چیز سفت واز دهنش که در اوردو با  خودش گفت این سنگ لای کیک چکار می کنه نکنه دندونام و شکسته باشه اخه خیلی سفته&n...
21 مرداد 1393

فرشته نگهبان...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که یه دادش ناز و   خوشگلی داشت  که درست مثل خودش  دوست داشتنی بود اسم دختر کوچولو فاطمه و اسم داداشش علی بود فاطمه داداشش و خیلی دوست داشت  و همیشه با هم بازی می کردند یه روز داداش فاطمه خیلی مریض شد و مامان بردش دکتر اقای دکتر بعد از معاینه گفت که علی کوچولو چیز الودهای کرده تو دهنش که باعث مریضیش شده  وقتی اقای دکتر داشت به مامان توضیح میداد  فاطمه یادش افتاد که   داداش شیطون بلاش  هر چیزی که میافته زمین بر می داره می کنه دهنش  و باید از این به بعد مراقب باشه داداشش این کار و نکنه  و  کارهای خطرناک نکنه   وقتی اومدن خونه مامان ...
5 مرداد 1393

عادت بد...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختری بود که اسمش مریم بود مریم عادت بدی داشت همش انگشتهای دستش و می کرد تو دهنش بیچاره انگشتهای دستش همش خیس بودند  و ناخنهاش اصلا رشد نمی کرد و تذکر مامان و بابا هم برای ترک عادت بدش فایده نداشت یه روز مریم خواب دیدبا  انگشتهای دستش  نمی تونه هیچ   کاری انجام بده و هیچ چیزی را نمیتونه  از زمین بلند کنه نمی تونست عروسک کوچولوش و که خیلی دوست داشت بغل کنه لباساش و بپوشه و غذا بخوره  حتی نمی تونست مامان جون و بابا جونش و بغل کنه   گریش گرفت و  به انگشتاش  نگاه کرد و با خودش گفت  انگشتای من  شما چرا اینطور شدید چه اتفاقی افتاده  چرا من نمی تونم کارام ...
3 مرداد 1393

انگشتها ...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش مینا بود مینا یه عادت بدی داشت وقتی بیرون می رفت جوراباش و نمی پوشید  یا اگرم می پوشید جای که می رفتند در میورد بیچاره پاهاش و انگشتاش همش خاکی میشدند  یه روز  انگشتاش  به دمپایش غر  زدند که چرا مواظبشون نیست بیچاره دمپای می گفت اخه من چه تقصییری دارم مینا نباید من و بندازه اینور و اونور تا خاکی شم  بعد همون جور من وبپوشه من چطور مواظبتون باشم باید برا شما لباس بپوشونه تا شماهاخاکی و الوده نشید و وقتی از بیرون میاد خونه شما ها را بشوره  داشتن با هم  جر و بحث می کردند   که یه دفعه انگشت کوچولو که داغ دلش تازه شده بود&nbs...
26 تير 1393

خلاصه زندگی امامان برای فاطمه کوچولو...

فاطمه کنار مامان نشسته بود و داشت به حرفهای  مامان که  راجب رفتار امامان میزد خوب گوش می کرد این و خود فاطمه از مامان خواسته بودو به   مامان جون  گفته بود که اسم اماما را از اول تا اخر براش بگه تا اونم یاد بگیره  مامان گفت عزیزم  همونطور که بهت گفتم امام اولمون امام علی همون امام مهربونی که به یتیما کمک می کرد به مردم فقیر و نیازمند کمک می کرد شب که میشد در خونه هاشون غذا می برد و امام دو م امام حسن که خیلی بخشنده و مهربان بود درست مثل پدر مهربون و مادر مهربونش و امام سوم  امام حسین که در راه اینکه مردم را به خوبی دعوت می کرد و از بدیها دور می کرد دشمنان شهیدش کردند درست مثل پدر و برادر عزیزش&nbs...
20 تير 1393

امام حسن(ع) و امام حسین(ع)

یکی بود یکی نبود تو یه شهر مکه دو تا پسر خوب و مودب بودند به اسمهای حسن و حسین که خیلی پسرای خوبی بودند بابا و مامان مهربونشون و همینطور پدر بزرگ عزیزشون خیلی دوستشون داشت هر وقت می رفتند پیش پدر بزرگشون پدر بزرگ مهربون اونا را می ذاشت روی پاش نوازششون می کرد بوسشون می کرد و خیلی دوستشون داشت می دونی چرا فاطمه جون چونکه هر چی خوبی توی دنیا بود این دو تا پسر انجام می دادند به بچه های کوچکتر از خودشون مهربونی می کردند بزرگترها را که می دیدند سلام می کردند احترام می کردند و قتی جای بزرگترا صحبت می کردند براشون خوب گوش می کردند اونا بچه های حضرت علی بودند درست مثل باباشون و مامانشون حضرت فاطمه بودند هم قوی بودند هم مهربون بودند هم شجاع و بخشنده ...
18 تير 1393

امام علی (ع)

یکی بود یکی نبودزیر گنبد کبود یه شهر بود که اسمش شهر مکه بود قرار بود تو شهر مکه یه پسری بدنیا بیاد که خدا این پسر و خیلی دوست داشت به  فرشته هاش گفته بود که به مامانش بگن که وقتی قرار شد نوزادش به دنیا بیاد بره خونه خدا و اونجا نوزادش و بدنیا بیاره وقتی اون روز قشنگ رسید مامان  پسر کوچولو رفت تو خونه خدا و اونجا اونروز پر بود از فرشته ها و مامورهای الاهی که اومده بودند برا بدنیا اومدن پسر کوچولو که خدا اسمشم براش انتخاب کرده بود علی کمک کنندو تا اینکه پسر کوچولو اومد به دنیا و مامانش بعد از بدنیا اومدن پسر کوچولو از خونه خدا اومد خونشونپسر کوچولو با تربیت مامان مهربونش بزرگ میشد تو اون روزها پیامبر عزیمون حضرت محمد از طرف ادمای بد...
17 تير 1393