قصـــــه های مادرانه

امام علی (ع)

1393/4/17 1:59
نویسنده : مامان
464 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبودزیر گنبد کبود یه شهر بود که اسمش شهر مکه بود قرار بود تو شهر مکه یه پسری بدنیا بیاد که خدا این پسر و خیلی دوست داشت به  فرشته هاش گفته بود که به مامانش بگن که وقتی قرار شد نوزادش به دنیا بیاد بره خونه خدا و اونجا نوزادش و بدنیا بیاره وقتی اون روز قشنگ رسید مامان  پسر کوچولو رفت تو خونه خدا و اونجا اونروز پر بود از فرشته ها و مامورهای الاهی که اومده بودند برا بدنیا اومدن پسر کوچولو که خدا اسمشم براش انتخاب کرده بود علی کمک کنندو تا اینکه پسر کوچولو اومد به دنیا و مامانش بعد از بدنیا اومدن پسر کوچولو از خونه خدا اومد خونشونپسر کوچولو با تربیت مامان مهربونش بزرگ میشد تو اون روزها پیامبر عزیمون حضرت محمد از طرف ادمای بد خیلی اذیت میشد حضرت علی (ع) بعد از حضرت خدیجه مادر حضرت فاطمه دومین نفری بود که از پیامبر (ص) حمایت می کرد و خیلی به پیامبر عزیزمون کمک می کرد بعدها که بزرگتر شد مثل یه پهلوان دلیر و شجاع بود که به جنگ دشمنان اسلام می رفت و  وقتی می رفت به جنگ ادمهای بد همه ازش می ترسیدندحضرت محمد هم امام علی را دوست داشت به خاطر همین هم وقتی حضرت علی خواست که با حضرت فاطمه عروسی کنه پیامبرم قبول کرد و زندگی قشنگ حضرت علی و حضرت فاطمه شروع شد و حاصل ازدواجشون 2 تا پسر امام حسن و امام حسین و دو تا دختر حضرت زینب وام کلثوم بودند که بسیار مودب و مهربون بودند درست مثل پدر و مادرشون حضرت علی خیلی مهربان و دلسوز بود شبها به در خونه فقرا و کسای که پدراشون تو جنگ بودند غذا می برد و پشت در می ذاشت و می رفت تا کسی نبینه که کیه داره بهشون خوبی می کنه  و بسیار بخشنده و مهربون بودند و بهمین خاطر همه دوستشون داشتند و ادمهای بد که همیشه تحمل خوبی را ندارند یه روز صبح که امام علی رفته بودند تو مسجد نماز بخونند ایشون را از پشت با شمشیر شهیدشون کردند اینجا مامان با بغض داشت تعریف می کرد فاطمه هم گریش گرفت مامان  برا اونای که امام علی را شهید کردند لعنت  فرستاد و گفت اونا   فکر کردند که مردم با شهادت امام علی دیگه امام علی را از یاد می برند اما فاطمه جون الانم که الانه مردم به نجف محل دفن امام علی (ع) می رند  و اونجا را زیارت می  کنند  فاطمه گفت مامان جون منم دوست دارم بریم حرم امام علی را  ببینیم مامان بهش گفت دختر عزیزم دعا کن  همه اونای که دوست دارند برن کنار حرمش زود زود قسمت بشه برن   فاطمه وقتی می خواست بخوابه از ته دلش دعا کرد همه اونای که دوست دارند برن حرم امام علی ایشالاه به زودی بتونند برن و همینطور خودشون و با خودش فکر کرد  وای چه لحظای میشه بری کنار حرم کسی که خدا خیلی دوستش داره مامان جون بهش گفت عزیزم اینم  قصه امام علی که فعلا همین قدر بدونی بسه ایشالاه بزرگتر که بشی خودت بیشتر مطالعه می کنی   فاطمه از مامانش تشکر کرد و شب بخیر گفت و با مرور قصه مامانش تو ذهنش یواش یواش خوابش برد خواببای بای

پسندها (5)

نظرات (3)

مامان ناهید
17 تیر 93 10:39
سلام عزیزم الهی فدات بشم چقدر قشنگ گفتی باور کن انگار این من بودم که داشتم برا فاطمه خودم تعریف میکردم یه چیز جالب اینه که دیشب داشتم قصه قبلیتونو برا فاطمه تعریف می کردم وبعد گفتم امام علی شبانه دوراز چشم دیگران می رفت وبرای فقیران وآدمهای خوب غذا وخرما ونون می برد فاطمه گفت برا ما هم میاره گفتم اگه ما هم بودیم اره میورد نمی دونی چقدر شیرین دوتا دستشو کرد بالا گفت امام علی دستت درد نکنه دوست دارم چقدر من اونموقع به خودم بالیدم واز خود بی خود شدم
مامان
پاسخ
وای مامان جون بخدا منم یه حالی شدم فدای فاطمه جونم بشم من با اون احساس پاکش
مامان ناهید
17 تیر 93 10:40
ممنون عزیزم خیلی عالی بود
مامان
پاسخ
مامان و آیلین
18 تیر 93 13:42
سلام خیلی خییییییییییییلی عالی بود دست شما درد نکنه
مامان
پاسخ