قصـــــه های مادرانه

قصه اماما قسمت اول...

1393/4/16 2:49
نویسنده : مامان
680 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش فاطمه بود فاطمه یه روز از مامانش پرسید مامان جون  خدا چه شکلیه مامان مهربون براش توصیح داد که خدا  شکل نداره  و فاطمه کوچولو تو جوابی که مامانش داده بود جواب خودش و پیدا نکرد و شروع کرد به سوال کردن پشت سر هم مثلا پرسید :

فاطمه :مامان خدا تو آسمانه یعنی اون بالا می تونه غذا وآب بخوره

 

من: خدا هیچی نمی خوره یعنی نیاز نداره .......

 

فاطمه: خوب اگه نخوره که میمیره

 

مامان : عزیزم خدا هیچ وقت نیمیره 

 

فاطمه:چرا مامان هرکی غذا وآب نخوره میمیره  پس خدا چطور زنده هست؟

 

مامان مهربون :عزیزدلم  خدا خودش خالق همه ما هست یعنی خودش همه چیز رو آفریده

 

همه آدمها وجانوران حیوانات گیاهان ، غذاشون رو هم خودش بهشون داده چون

 

ادمها دهان دارن دل ومعده دارن دست وپا و.....دارن باید غذا بخورن تا نمیرن

 

ولی خدا نه دست داره نه پا ونه دل ومعده ونه چیز دیگه ای یعنی خداوند از

 

بس بزرگ هست که باید با ما فرق کنه پس خدا مثل یه نوره .....

 

خوب دختر گلم حالا بگو مگه نور می تونه غذا بخوره یعنی نیاز به غذا خوردن داره

 

فاطمه : یه کم فکر کرد بعد گفت نه نور همه جارو روشن میکنه نمی تونه غذا بخوره فاطمه کوچولو

اینقد سوال کرد تا تونست به جوابی که می خواد دست پیدا کنه فردای اون روز فاطمه

کوچولو به مامان مهربونش گفت  مامان من می خوام خیلی خوب باشم تا خدای مهربون

دوستم داشته باشه من چکار باید کنم مامانش گفت عزیزم باید  خوب باشی مهربون باشی

مثل حضرت محمد مثل امام علی مثل حضرت فاطمه مثل همه اماما فاطمه کوچولو گفت

 مامان حضرت فاطمه کیه  مامان مهربون گفت  عزیز دلم حضرت فاطمه دختر حضرت   محمد(ص)

هستند  یه دختر مهربون و خوب نمونه  که به همه مهربونی می کرد  اینقد مهربون و خوب بود که باباش هم خیلی دوستش داشت و به داشتن یه همچین دختر خوب و  دوست داشتنیش افتخار می کرد    مثلا  یه روز به یه نفر که

خیلی احتیاج به پول داشت کمک بزرگی کرد گردنبند خودش و که یادگار مامان عزیزش بود را

داد به   اون ادم تا ببره بفروشه تا بتونه احتیاجاتش و بر اورده کنه  یه مامان مهربون بود برا

بچه هاش  می دونید بچه هاش کیا بودند امام حسین و امام حسن حضرت زینب که مامان

مهربون خوب تربیتشون کرده بود به کمک بابای مهربونشون امام علی (ع)  فاطمه کوچولو به

مامانش گفت مامان جون قصه اماما را بهم می گی مامان گلش بهش قول داد که براش تا

اونجا که می تونه بگه اما خوب قصه خیلی طولانی میشد بهش قول داد شبهای بعد راجب

امام علی امام اولمون  براش قصه بگه   و فاطمه چشمهای قشنگش و بست و خیلی تو

دلش خوشحال بود که اسم قشنگ فاطمه را داره  منتظر موند تا قصه بعدی  قصه ما بسر

رسید کلاغه بخونش نرسیدبای بای   

پسندها (2)

نظرات (6)

مامان سونیا
16 تیر 93 9:06
خیلی قشنگ بود همه این قصه ها رو یکجا جمع اوری کن و بده برای چاپ به نظر من میتونید یک نویسنده بشید چون قلم خوبی دارید.
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم شما لطف دارید
مامان ناهید
16 تیر 93 10:04
سلام گلم قربونت بشم ممنون گلم این چه حرفیه شما صاحب اجازه ایدبازم ممنونم
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزدلم
مامان ناهید
16 تیر 93 10:06
وااااااااااااااس جانم مامانی محشر بود دست گلت درد نکنه واز اینکه قسمتی از حرفام به دردت خورد خوشحالم انشالله همیشه زنده وموفق باشید
مامان
پاسخ
وای ممنونم از مهربونیت عزیز دلم
مامان ناهید
16 تیر 93 10:06
بازم ممنون ممنون ممنون عزیزم
مامان
پاسخ
قربونت بشم لطف داری عزیزم
مامان ز✿ـرا
16 تیر 93 19:19
موضوع خوبی رو مطرح کردید،چون سوال اکثر بچه هاست
مامان
پاسخ
ممنونم مامان گل و مهربون موضوع از طرف مامان ناهید گل بود
سحر
17 تیر 93 9:09
ممنون از قصه های قشنگت، به درد من که خیلی می خوره.
مامان
پاسخ
ممنونم لطف دارید عزیزم