روزه دار کوچولو...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود با بابا و مامان مهربونش با هم زندگی می کردند یه روز مینا و بابا مامان با هم رفتند خونه یکی از دوستاشون و بعد از شام اومدند خونشون تو راه که بودند مینا خوابش برد وقتی رسیدند خونه بابا مینا را بغل کرد و برد داخل اتاقش تا بخوابه مینا یه دفعه از خواب بلند شد دید بابا و مامان با هم نشستند و دارن تو اشپزخونه حرف می زنند و غذا می خورند مینا با خودش گفت ما که شام خوردیم این بابا و مامان چرا دارن دوباره غذا می خورند بعد فکر کرد لابد گرسنه شدند برگشت تو رختخوابش و خوابید صبح که شد مامان بیدارش کرد که صبحونه بخورند اما مینا نفهمید چرا بابا و مامان صبحانه نخوردند تازه موقع نهار که شد مینا تنهای غذاش و خورد مینا با خودش گفت اگه بابا و مامان صبحونه نخوردند چون شام زیاد خوردند اما چرا نهار نخوردند و خوابیدند نکنه از چیزی ناراحتند با این فکر دل کوچولوش گرفت موقع غروب که شد مامان شروع کرد به غذا درست کردن مینا رفت اشپزخونه و گفت مامان من دیگه غذا نمی خورم برای من غذا درست نکن ما مان با تعجب گفت چرا عزیزم مینا گفت برا اینکه شما ناراحتید غذا نمی خورید منم تنهای دوست ندارم غذا بخورم مامان کلی به حرف مینا خندید و گفت عزیز دلم اینطور که فکر می کنی نیست من و بابا روزه هستیم بهمین خاطر چیزی نخوردیم مینا گفت روزه یعنی چی مامان گفت یعنی ما مهمون خدا میشیم سحر بلند میشیم سحری می خوریم وموقع اذان صبح نماز می خونیم و تا شب موقع افطار دیگه چیزی نمی خوریم و وقتی اذان مغرب و گفتن ما هم غذا می خوریم مینا گفت اهان حالا فهمیدم پس اون موقعه شما شام نمی خوردید اون سحری بودده که می خوردید بعد مینا گفت مامان جون منم می خوام روزه بگیرم مامانش گفت نه عزیزم شما کوچولوی بذار بزرگتر که شدی انشالاه روزه می گیری اما مینا اصرار داشت روزه بگیره مامانش گفت به شرط اینکه کله گنجشکی باشه مینا گفت کله گنجیشکی دیگه چیه مامان گفت یعنی شما هم صبح و هم بعداظهر غذا بخوری اما کمتر از روزهای دیگه و موقع افطار با ما افطار کنی مینا از حرف مامان خوشحال شد و فردای اونروز مینا کوچولو هم روزه بود و موقع افطاربا بابا و مامان افطار کرد مینا خیلی خوشحال بود که مهمون خدای مهربون شده بود قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید