قصه خواب...
بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا یه دادش کوچولو داشت که اسمش علی بود علی و مینا بچه های شیطونی بودند که همش دوست داشتند بازی کنند و نخوابند واستراحت نکنند بعداظهر که نمی خوابیدن هیچ شبم خیلی دیر می خوابیدن هر چی مامان بهشون می گفت بدن ما احتیاج داره که استراحت کنه شما هم باید بخوابید که بدنتون سالم باشه و سلامت باشید کسل و خواب الود نشید خدای نکرده اخلاقتون بد نشه پس بخوابید اما مگه گوش می کردند خودشون که نمی خوابیدند هیچ بابا و مامانم نمی ذاشتند خوب بخوابه بیچاره فرشته خواب بس که خونه اینا معطل میشد خسته میشد تازه می خواس...
نویسنده :
مامان
1:33