علی کوچولو مدرسه اش...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که اسمش علی بود علی کوچولو دوست نداشت بره مدرسه وقتی موقع مدرسه رفتنش میشد می گفت من دوست ندارم برم مدرسه خوابم میاد خسته می شم حوصله ندارم طفلک مامان چقد اذیت میشد تا علی را راضی کنه بره مدرسه مامان بهش می گفت عزیزم اگه مدرسه بری با سواد میشی می تونی همه چیز و بخونی و تو یادت نگه داری اما مگه علی گوش می کرد یه روز که با مامان و بابا رفته بودن بیرون دیدن یه پسر کوچولو که هم قد علی کوچولو بود داره زار زار گریه می کنه و همه دارن با دلسوزی نگاش می کنند علی کوچولو رفت جلو گفت چرا داری گریه می کنی پسر کوچولو گفت من با بابا و مامانم اومده بودم اینجا که یه دفعه گمشون کردم مامان علی کوچولو بهش گفت عزیزم شماره بابا یا مامان و بگو تا من باهاشون تماس بگیرم بگم بیان پیشت پسر کوچولو با گریه گفت من که شمارشون و بلد نیستم تازه مامانم شماره خودش و بابا را برام نوشته بود و تو جیبم گذاشته بود اما الان نیست نمیدونم چی شده مامان علی کوچولو گفت عزیزم کلاس چندم میریی پسر کوچولو گریه کرد و گفت من مدرسه نمیرم علی کوچولو و مامانش با تعجب نگاش کردن و پسر کوچولو ادامه دادمن مدرسه را دوست ندارم اخه اونجا خسته میشم مامان علی بهش گفت ببین عزیزم اگه الان مدرسه می رفتی و خوندن و نوشتن یاد می گرفتی می تونستی شماره بابا و مامان وحفظ کنی پسر کوچولو سرش و انداخت پایین مامان علی کوچولودست علی کوچولو را گرفت بردش پیش خانم فروشنده و گفت که اگه میشه اعلام کنید این پسر کوچولو گم شده خانم فروشنده هم پشت میکروفون اسم پسر کوچولو را چند بار گفت مامان و بابای رضا کوچولو که خیلی نگرانش شده بودن با سرعت خودشون و رسوندن پسر کوچولو تا مامانش و دید با گریه به مامانش گفت مامان جونم دیگه قول می دم برم مدرسه مامان رضا کوچولو بغلش کرد و بوسش کرد و از مامان علی کوچولو تشکر کرد و بعد رفتن موقع رفتن رضا با علی کوچولو خدا حافظی کرد وقتی علی و مامانش اومدن خونه و بعد از غذا خوابیدن صبح که شد علی کوچولو زودتر از مامانش از خواب بیدار شد و مامان و بیدار کرد و گفت مامان جون بیدار شو مدرسم دیر میشه مامان با خنده نگاه علی کرد و گفت نه عزیزم دیر نشده و بلند شد و علی کوچولو را بوسش کرده و بعد از صبحونه امادش کرد تا بره مدرسه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
پ.ن. دوستان عزیزم این قصه را برا پسر یکی از دوستام که مدرسه دوست نداشت بره نوشتم پیش دبستانیه و برامدرسه رفتن مامانش و ناراحت می کرد طبق گفته مامانش بعد از گفتن قصه خدا را شکر اثر خودش و کرده و دیگه گیر نمیده و خوب میره مدرسش و من فکر کردم شاید برا دوستان گلمم هم از این موارد پیش بیاد نوشتم اینجا