اتاق خواب مریم کوچولو...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودغیر از خدا هیچکس نبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم کوچولو یه اتاق قشنگ داشت که توش یه کمد زیبا با اسباب بازیهای جورواجور بود مامان مریم کوچولو یه روز بهش گفت عزیزم شما دیگه باید تو اتاق خواب خودت بخوابی مریم کوچولو گفت نه مامان جونم من دوست ندارم از پیش شما برم و تنها بخوابم مامان گفت عزیزم شما که تنها نیستید بچه ها وقتی میرند اتاقشون فرشته خواب میاد پیششون و مواظبشونه و به مامانای مهربون هم می گه که برند برابچه ها قصه قشنگه بگند تابچه ها خوب بخوابند بعد فرشته رویاها میاد و خوابهای قشنگ برا بچه ها هدیه میاره ( بعد مامان گفت اگه گفتی عزیزم دیگه کیا برا بچه ها هدیه میارن مریم کوچولو یکم فکر کرد و گفت مامان و بابا جون مامان گفت دیگه کی گفت عمو نوروز بابا نوئل مامان گفت افرین دخترم ) مریم کوچولو گفت باشه مامان من از امشب قول می دم برم تو اتاق خودم بخوابم و شب که شد رفت تو اتاقش خوابید مامان براش قصه پری دریای را خوند خیلی قصه قشنگی بود بعد مریم کوچولو مامان و بوس کرد و شب بخیر گفت و خوابید اون شب مریم کوچولو خیلی دوست داشت خوابه قصه ای را که مامان براش تعریف کرده بود و ببینه بهمین خاطر تو دلش از فرشته رویاها خواست که خواب قصه مامانه و ببینه وقتی خوابید توی خواب دید که کنار ساحل پر از صدفها و مروارید یای قشنگه و توی دریا یه پری دریای قشنگه ایستاده و بهش دست تکون میده مریم رفت نزدیک و با پری دریای صحبت کرد و کم کم با هم دوست شدند بعد پری دریای به عنوان یادگاری یه گردنبند از مرواریدای قشنگ بهش داد و رفت وای چه خواب قشنگی بود مریم کوچولو صبح که از خواب بلند شد خیلی خوشحال بود و دیگه احساس تنهای نمی کرد قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
پ.ن. وقتی امشب قصه را برا یاسمن تعریف کردم خیلی خوشش اومده بود منم خیالم راحت که قصه دلخواه دخترم بوده گفتم بخواب مامان جان که یه دفعه گفت خوب مامان حالا قصه پری دریای را بگومنم ناچار شدم از اونجای که خود کرده را تدبیر نیست اون قصه را هم براش تو اون چند لحظه بگم و از اونجای که فکر کردم شاید برا شما هم پیش بیاد و مثل من نشید اون قصه کوتاه را هم می نویسم در ادامه همین قصه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پری دریای کوچولوی بود که تو یه دریای بزرگ زندگی می کرد پری دریای خیلی تنها بود و همیشه میومد کنار ساحل و به ادمهای کنار ساحل نگاه می کرد و می رفت یه روز که اومده بود کنار ساحل یه دختر کوچولو را دید که تنها نشسته و داره به دریا نگاه می کنه یواش یواش اومد نزدیک دختر کوچولو داشت نگاهش می کرد دختر کوچولو بهش گفت تو دیگه کی هستی پری دریای خودش و معرفی کرد دختر کوچولو گفت منم مینا هستم میای باهم دوست بشیم پری دریای گفت بله بعد شروع کردن با هم بازی کردن پری دریای وقتی می خواست بره خیلی غصه دار بود برا یادگاری یه گردنبند مروارید قشنگ دادبه مینا و مینا ازش تشکر کرد و صدف قشنگی را که کنار ساحل پیدا کرده بود و داد به پری دریای پری دریای هم از مینا تشکر کرد اونا بهم قول دادند که هر روز غروب بیان و کنار ساحل با هم بازی کنند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید