قصـــــه های مادرانه

قصه برای...

1393/3/1 12:55
نویسنده : مامان
455 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود که همیشه دوست داشت کارای بزرگترا رو اون انجام بده ناراحتمثلا مهمون که میاد بدو زودتر از همه خوش امد گوی کنه خودش تنهای ازشون پذیرای کنه  و اجازه نمی داد بابا و مامان کاری که وظیفه اونا هست که انجام بدندناراحتتازه بزرگترااگه حرف می زدند میون حرفشون میرفت و فرصت نمیداد کسی حرف بزنه  ساکتخلاصه پدر و مادرش و ناراحت می کردناراحت بابا و مامان مهربون از اونجای که علی کوچولو را دوستش داشتند و نمی خواستند ناراحت بشه خیلی بهش تذکر نمیدادندمشغول تلفن تازه اگرم می گفتند مگه علی گوش می کرد یه روز که مامان و بابا دوستای پسر کوچولو را برا تولد ش دعوت کرده بودند   علی کوچولو به بابا و مامان گفت همه کارا با من شما کار نداشته باشید امروز تولد منه خودم می خوام از دوستام پذیرای کنم از خود راضیمامان بابا یه نگاه بهم کردند و بعد گفتند باشه علی رفت اشپزخونه میوه های که مامان شسته بود و اورد بزاره رو میز که یه دفعه جا میوه ای از دستش افتاد و میوها ریخت وسط اتاق آخ می خواست جمعش کنه گفت برم بقیه کارها را انجام بدم بعد جمعشون  می کنم رفت بشقابهارا بیاره پاش گیر کرد به یکی از میوهای که رو زمین بود و محکم خورد زمین وایآخ تمام بشقابها هم شکست دیگه گریش گرفته بودگریه با خودش گفت کاش مامان اینجا بود و کمکم می کرد اما  یادش اومدخودش به مامانش گفته بود کمکش نکنه بعد رفت جارو بیاره بشقابهای شکسته را جمع کنه وقتیم نمونده بودتایکساعت  دیگه بچه ها میومدندو هنوز کارا مونده بودناراحت علی بشقابهای شکسته را یه گوشه جمع کرد تا بعد جمع و جورش کنه رفت که  بادکنکها ی را   که به بابا گفته بود براش بخره و بزاره خودش تنهای بادشون کنه را اماده کنه دو تا باد کرد دید خیلی خسته شدهخمیازه بیخیال بادکنکا شد و رفت سراغ کارای دیگه  اما دید خیلی براش سخته ونمی تونه  خوب کارا را انجام بده و همه چیز بهم ریخته شده این بود که کلافه شدکلافه و رفت   تو اتاقش و در و بست و شروع کرد به گریه کردنگریه بعد  از اینکه کمی اروم شدبه کاراش فکر کرد  که چقدر بابا و مامان و اذیت کرده و تو کارای که مربوط به اون نبوده  بی جا دخالت کرده از کارای خودش پشیمون شد خجالتنگاه به ساعت کرد دیگه وقتیم نبود با ناراحتی رفت که به دوستاش زنگ بزنه و مهمونی را کنسل کنه ناراحتبا لب و لوچه اویزون اومد بیرون چیزی را که دید باور نمی کردتعجب بله بابا و مامان مهربون اتاق و تزئین کرده بودند و میوها را مرتب کرده چیده بودند و مامان مهربون بشقابهای شکسته را از گوشه اتاق جمع کرده بود و همه جا مرتب و منظم بود علی کوچولو رفت مامان و بابا را بوس کردماچ و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه کارای که مربوط  خودشه را انجام بده و تو کار بزرگترا دخالت نکنهلبخند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود اومدیم پایین ماست بود قصه ما راست بودبای بای

این قصه را به خاطر یکی از مامانها گفتم که از دست پسر گلش کمی ناراحت بود که تو کار بزرگترا دخالت می کنه امیدوارم برا گل پسری تاثیر داشته باشه  مامان عزیزماچقلب  اومدم یکی دیگه از قصه های که به بچه ها گفتم و بنویسم که خوششون اومده بود یادم افتاد که به یکی از دوستان عزیزم قول داده بودم که قصه ا ی تعریف کنم الان چیزای که به ذهنم اومد ونوشتم حالا اگه کمی کاستی داره به بزرگی خودتون ببخشیدخجالت دیگه الان خیلی دیگه خودمونو گم کردیم خلاصهاز خود راضینیشخندماچقلب 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)