قصـــــه های مادرانه

لجبازی

1393/2/21 9:27
نویسنده : مامان
24,253 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا دختر لجبازی بود مامانش و خیلی  اذیت می کرد سر لجبازیاش مامان طفلک می موند چکار کنه از دست دختر لجبازش بابای مهربون سر کار بود و ظهر که میشد میومد خونه استراحت کنه اما مگه این مینا می ذاشت اینقد شیطونی می کرد که بیچاره بابا هم از دستش ارامش نداشت پا میشد می رفت سر کار و شب  که بر می گشت مینا خواب بودیه روز که از خواب پرید حرفهای بابا و مامان و شنید که دارند یواشکی حرف می زنند که دخترشون از خواب نپره بابا به مامان می گفت من خیلی شرمنده ام  که نمی تونم عروسکه قشنگی  که دختر خوشگلمون می خواد براش بخرم می دونم دخترم بهمین خاطره که لجباز و بد اخلاق شده مامان بهش می گفت خودت و ناراحت نکن خدا بزرگه  بابا می گفت از فردا تا صبح کار می کنم بعداظهرها  نمیام خونه وامیایستم مامان  می گفت این طوری که مریض میشی اصلا منم کار می کنم شما نمی خواد زیاد خودت و اذیت کنی اما بابا گفت نه شما مواظب دخترمون باش تا خوب  غذاش و بخوره و خوب بزرگ شه منم از این به بعد تمام تلاشم و می کنم تا دخترمون راحت شه و اون عروسک قشنگ و حتما براش می خرم قیمتش و پرسیدم  مامان  گفت اخه حقوق شما مگه چقدره دختر کوچولو   همینطور داشت اشک می ریخت چرا بابا و مامان و اذیت کرده و از عروسکای دوستش خواسته بود  بلند شد و رفت تو اتاق پرید تو بغل بابا و کلی گریه کرد و گفت بابا جونم من خیلی دوست دارم دوست دارم هر روز ببینمت باهات بازی کنم من دختر بدیم اینقد اذیتت می کردم و خستت می کردم دیگه حوصله بازی باهام نداشتی اما بازم بهم می خندیدی مامان جون شما را هم خیلی اذیت کردم من و ببخشید قول می دم دیگه هیچ وقت اذیتتون نکنم بابا جون مهربونم من دیگه اون عروسک و نمی خوام من باباو مامان مهربونم و می خوام بابا و مامان بغلش کردند و بوسیدنش و گفتند عزیزم شما خودت و ناراحت نکن ما همه تلاشمون و برای راحتی دختر خوشگلمون می کنیم مینا کوچولو مامان و بابا را بوسید و گفت منم تلاشم و می کنم دختر خوبی باشم تا شما ها را خوشحال کنم از اون شب به بعد دیگه مینا کوچولو دختر خوبی شد و حتی تو کارای خونه  هم به مامان کمک می کرد بابا و مامان خوشحال بودند و بابای مهربون هر روز با دختر خوشگلش کلی بازی می کرد این گذشت تا اینکه چند روز بعد روز پدر بود مینا و مامان جونش برا بابای هدیه اماده کرده بودند مینا به مامانش گفت من چکار کنم مامان جون گفت عیزیزم بابا همین که شما دختر خوبی شدی خیلی خوشحاله مینا رفت اتاقش و یه قلم برداشت و یه کاغذ برداشت و یه نقاشی کشید و روش نوشت بابای دوست دارم و گذاشتش تو یه پاکت قشنگ و منتظر شد تا بابا اومد وقتی بابا اومد پرید بغلش و گفت بابا جون روزت مبارک و کادوش و داد بابا ی مهربون بوسش کردو کادوی دخترش و باز کرد چقد بابا  خوشحال بود  و بابا دستش برد تو یه پلاستیکی که همراهش بود و یه  کادو قشنگ بهش دادو گفت اینم برای دختر گلممینا خوشحال شد و زود رفت پیش مامان تا کادوش و باز کنه وای چه عروسک قشنگی بود حتی از عروسک دوستشم خوشگلتر از بابا جون تشکر کرد و دوید تو اتاقش اخه بازم احساساتی شده بود و اشک تو چشماش بود و نمی خواست بابا اشکاش و ببینه و وقتی اومد بیرون دید بابا و مامانخ یلی خوشحالند اخه دخترشون دلش شاد شده بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)