کاشکی من اسم نداشتم...
یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش عاطفه بود عاطفه اسمش و اصلا دوست نداشت به مامانش می گفت چرا اسم من و گذاشتید عاطفه من اصلا اسمم و دوست ندارم اصلا کاش من اسم نداشتم مامانش بهش گفت عزیزم مگه میشه اسم نداشته باشی همه ادمها و همه چیزای که وجود داره اسم دارند اگه اینطور نبود همه چیز بهم می خورد مثلا ما ادمها چطور هم دیگه را صدا می زدیم یا اگر چیزی می خواستیم اگه اسم نداشت چکار باید می کردیم تازه شما باید خوشحال باشی که اسم با معنی داری عاطفه رفت تو فکر و به حرفهای مامانش فکر کرد راست راستی اگه ادما اسم نداشتند چه اتفاقی میافتاد من چطور مامان و بابا را صدا می کردم اونا چی بهم می گفتن همه باید بهم می گفتند اهای یا اگه مامان بابا یه اسم میوه براش می ذاشتند مثلا اسمش گلابی .سیب. انار. سبزی بود چی میشد بعد از فکری که کرده بود خندش گرفت بعد فکر کرد به اسم خودش و اینکه چه معنی قشنگی داره و کلی ذوق کرد مامانش بهش گفته بود معنی اسمش مهربونی محبت چه معنی قشنگی داشت و با خودش فکر می کرد باید مثل اسمش مهربون باشه و با محبت و از مامان و باباش به خاطر اسم قشنگی که براش گذاشتند تشکر کنه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید