قصـــــه های مادرانه

راز اشک...

1393/3/30 16:23
نویسنده : مامان
393 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود  کی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر و پسر کوچولو بودند که اسمشون  فاطمه وعلی بود  یه روز بابا جون از سر کار خوشحال اومد  و  گفت می خواهیم بریم مسافرت خانم وسایلات و جمع کن که دو سه روز دیگه عازمیم  مامان گفت کجاسوال با بلیطا را که نشون داد یه دفعه اشک  تو چشمهای مامان جمع شد فاطمه  نگران شد به مامان  گفت چیه مامان جون دوست نداری بریم مسافرت  چرا گریه می کنیسوال مامانش خندید و بغلش کرد و بوسیدش بعد گفت نه عزیزم این اشکا از خوشحالیه فاطمه  گفت ما که خیلی جاها  میریم مامان جون   اینطوری نمی کنی  حالا  چی شده از رفتن به مسافرت اینقد خوشحالی مامانش گفت عزیزم این دفعه فرق داره ما می خواهیم بریم مشهد بریم حرم امام رضا  فاطمه گفت  مامان چرا همه از رفتن به حرم امام رضا خوشحال میشن  وقتی خاله اینا هم می خواستن برن مشهد خاله درست مثل شما چشماش اشک الود بود  مامان گفت عزیزم  امام رضا  امام خوب و مهربونی که  با دل مهربونش حاجت خیلی از ادما را براوده می کنه خیلیا وقتی گرفتار میشن دست به دامنش میشن و ازش می خوان کمکشون کنه  بهمین خاطر خیلیا دوست دارند برن حرمش و باهاش درد و دل کنندتنها امامی هم هست که از امامای ما  که تو کشورمونه آرامروزی که قرار بود برن  مسافرت رسید و فاطمه با بابا و مامان و داداش علی رفتن مشهد از وقتی رسیدن  فاطمه همش می گفت بابا کی بریم حرم لحظه شماری می کرد برا رفتنشون حرم که رفتن فاطمه دید مامانش داره اشک میریزه و یه چیزای را زمزمه می کنه به مامانش گفت مامان  ما که اومدیم حرم حالا چرا گریه می کنی مامانش گفت عزیزم داشتم دعا می کردم برا مریضا و همه اونای که خواستن اومدیم اینجا از امام رضا بخواهیم حاجت دلشون و بده  فاطمه گفت  مامان جون من چطوری با امام رضا حرف بزنم مامانش گفت عزیزم هر چی تو دلته و دوست داری به امام رضا بگو   برا بابا ومامان هم دعا کن برا داداش علی همینطور فاطمه دستاش و برد  بالا و گفت یا امام رضا همه  بجه هایمریض و شفا بده و  مریم جون دختر همسایمون که مریضه شفاش بده  و هر چی درد و دل تو دل کوچولوش به امام رضا  گفت و در اخر گفت  امام رضا  خیلی دوست دارم بعد از اون روز  تا پنج روز دیگه  فاطمه اینا اونجا بودند  موقع بر گشت یه قطره اشک کوچولو از گوشه چشم فاطمه کوچولو  افتاد پایین  حالا دیگه فاطمه راز اشکهای مامانش و  خالش و فهمیده بود و خوب درک  کرده بود  که هر کسی بیاد پیش امام رضا  دوست نداره حالا حالاها از پیشش بره فاطمه اینا برگشتن خونشون ولی دلشون تو مشهد و پیش امام رضا بود

پسندها (4)

نظرات (4)

آیسان مامانی ماهان جون
31 خرداد 93 10:28
الهی اشکاتون همیشه از سر ذوق و خوشحالی باشه عزیز دلمممممممممم
مامان
پاسخ
قربونت برم لطف داری عزیزم
آیسان مامانی ماهان جون
31 خرداد 93 10:29
ایشالله هر چی تو دلتونه حاجت روا بشین و برا ما هم دعا کنین
مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم براتون دعا کردم عزیز دلم برا همه دو.ستان عزیزم
مامان ز✿ـرا
31 خرداد 93 18:19
ایشاله به برکت آقا امام رضا(ع)،همهء مریضا شفا پیدا کنن بخصوص بچه های کوچولو.مثل همیشه عالی بود
مامان
پاسخ
انشالاه ممنونم عزیزم
مامان ناهید
6 تیر 93 23:55
سلاااااااااااام بازم مثل همیشه عالی بود یا امام رضا تورو خدا امسال دیگه مارو هم بطلبید تا بیایم پابوستون خیلی دلم گرفته
مامان
پاسخ
ایشالاه عزیزم ممنونم از محبتتون