قصـــــه های مادرانه

آینه...

1393/3/26 16:46
نویسنده : مامان
403 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها مریم کوچولو با  بابا  و مامان مهربونش با هم  زندگی می کردند مریم دختر خوبی بود اما یه وقتهای گول شیطون را می خورد و کار بد می کرد مثلا  دروغ می گفت  مامانش از دستش ناراحت میشد که چرا  کار زشت می کنه  اما مریم   به کارای بدش ادامه می داد یه روز مامانش یه آینه بهش داد مریم خیلی خوشحال شدآینه کوچیک قشنگ و خیلی دوست  داشت  هر روز توش خودش و نگاه می کرد و مرتب می کرد یه روز یه  مهمون اومد خونشون که یه دختر کوچولو داشت که اسمش لیلا بود لیلا با مریم رفتند تو اتاقش که با هم بازی کنند مریم همه  اسباب بازیهاشو نشون لیلا داد و گفت بیا با هم بازی کنیم رفتند با هم بازی کنند که یه دفعه دادشون رفت هوا مامان مریم و صدا کرد مریم اومد پیش مامانش و یه قیا فه حق به جانبی گرفت و به مامانش گفت تقصیر من نبود تقصییر لیلا بود لیلا همش دعوا را می اندازه مامانش بهش گفت عزیزم چرا با دوستت دعوا می کنی برید با هم بازی کنید اما مریم گفت من با لیلا بازی نمی کنم و رفت داخل اتاقش و در و بست طفلک لیلا تنها شده بود رفت کنار بابا و مامان اروم نشست و هیچ چیز نگفت مریم داخل اتاقش بود که یاد آینه ای که مامانش بهش داده بود افتاد رفت اون و اورد همین که چشمش به دختر توی آینه افتاد شروع کرد به گریه و مامانش و صدا کرد مامانش فوری اومد اتاقش و ازش پرسید چی شده و مریم گفت که مامان من چرا اینقد زشت شدم مامانش نگاش کرد و  و مهربانانه یه لبخند زدو گفت دختر عزیزم تو خیلی هم قشنگ و زیبای مریم  گفت اخه مامان من توی اینه که نگاه کردم خیلی زشت بودم مامانش گفت اول بگو ببینم تقصییر کدومتون بود که با هم دعوا کردید مریم سرش و انداخت پایین و گفت من من وسایلام و به لیلا ندادم لیلا هم ناراحت شد و اون دعوا راه افتاد مامان مریم گفت  حالا نگاه تو آینه کن مریم این دفعه دیگه زشت و وحشتناک نبود  با خوشحالی به مامانش گفت من دیگه زشت نیستم مامان گفت عزیزم اون بار که دروغ گفتی کار بدی کردی بهمین خاطر تو آینه زشت دیده  شدی حالا که راستش و گفتی آینه تو را مثل خودت قشنگ و زیبا نشون داد  عزیزم سعی کن هیچوقت دروغ نگی و کار بد نکنی تا همیشه زیبا و قشنگ باشی بعد مریم رفت داخل اتاق و از  لیلا معذرت خواهی کرد و دوتایی رفتن داخل اتاق مریم و باهم بازی کردند

پسندها (3)

نظرات (5)

خاله ی مهربون
26 خرداد 93 19:34
خیلی هم عالی
مامان
پاسخ
ممنونم خاله جون
مامان ناهید
27 خرداد 93 2:55
سلااااااااااااااان زیبا بود عزیزم ممنونم
مامان
پاسخ
ممنونم عزیز دلم
مامان فرشته
27 خرداد 93 10:47
مرسی زیبابود
مامان
پاسخ
مامان ز✿ـرا
27 خرداد 93 20:45
خیلی قشنگ بود.ممنون خاله جونم
مامان
پاسخ
ممنونم از محبتتون عزیزم
آیسان مامانی ماهان جون
12 تیر 93 10:57
سلاااااااام عزیزم چه داستان زیبایی بود..مرحباااااااااااااااااااااااا
مامان
پاسخ
قربونت بشم لطف داری