فرشته نگهبان...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که یه دادش ناز و خوشگلی داشت که درست مثل خودش دوست داشتنی بود اسم دختر کوچولو فاطمه و اسم داداشش علی بود فاطمه داداشش و خیلی دوست داشت و همیشه با هم بازی می کردند یه روز داداش فاطمه خیلی مریض شد و مامان بردش دکتر اقای دکتر بعد از معاینه گفت که علی کوچولو چیز الودهای کرده تو دهنش که باعث مریضیش شده وقتی اقای دکتر داشت به مامان توضیح میداد فاطمه یادش افتاد که داداش شیطون بلاش هر چیزی که میافته زمین بر می داره می کنه دهنش و باید از این به بعد مراقب باشه داداشش این کار و نکنه و کارهای خطرناک نکنه وقتی اومدن خونه مامان به فا طمه به مامان گفت مامان جون من از این به بعد وقتی با داداششم بازی می کنه بیشتر مواظب داداشش میشم که یه وقت چیزی تو دهنش نکنه که خدای نکرده مریض شه و اگه داداش چیزی دست زد که کثیف بود بهت زود می گم تا زود دستاش و بشوری با این حرف فاطمه مامان مهربون فاطمه کوچولو را بوسش کرد و گفت افرین به دختر کوچولوی خودم که مثل یه فرشته مهربون مواظب داداشش مامان و فاطمه یه دفعه چشمشون افتاد به علی کوچولو که از خواب بیدار شده بود و داشت می خندید از دیدن لبخند علی کوچولو فاطمه و مامان خیلی خوشحال شدن و فاطمه به مامان گفت مامان جون این داداش شیطون من فکر کنم حرفامون و شنیده و یه فکرای داره از حرف فاطمه کوچولو مامانم خندش گرفت وحالا هر سه تای داشتن با هم می خندیدند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید .
پ.ن. این قصه را برای فاطمه عزیزم و محمد رضای نازم نوشتم