انگشتها ...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش مینا بود مینا یه عادت بدی داشت وقتی بیرون می رفت جوراباش و نمی پوشید یا اگرم می پوشید جای که می رفتند در میورد بیچاره پاهاش و انگشتاش همش خاکی میشدند یه روز انگشتاش به دمپایش غر زدند که چرا مواظبشون نیست بیچاره دمپای می گفت اخه من چه تقصییری دارم مینا نباید من و بندازه اینور و اونور تا خاکی شم بعد همون جور من وبپوشه من چطور مواظبتون باشم باید برا شما لباس بپوشونه تا شماهاخاکی و الوده نشید و وقتی از بیرون میاد خونه شما ها را بشوره داشتن با هم جر و بحث می کردند که یه دفعه انگشت کوچولو که داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به گریه انگشت مامان گفت چی شده پسرم گفت مامان من و ببین تازه منم زخمی شدم مامان انگشت خیلی ناراحت شد کاری از دستش بر نمیومد یه فکری کرد و بعد گفت عزیزم ناراحت نشو من به م مامان مینا می گم بهت دارو بده خوبت کنه برات کرم بزنه تا خوب شی انگشت کوچولو گفت چه فایده مامان این مینا که رفتارش خوب نمیشه من خیلی نگرانم اخه یکی باید باشه مینا را ادب کنه بعد از یه مدت انگشتهای مینا مریض شدند پوستشون کنده شده بود و از بغل انگشتاشون خون میومد و دیگه کرمها و داروهای مامان مینا اثری نداشت مامان مینا اونا را برد دکتر اقای دکتر وقتی انگشتهای مینا را دید یه سری تکون داد و به مینا گفت چرا مواظب پاهات نبودی چرا جوراب نمی پوشی چرا پاهات و الوده نگه می داری و وقتی میای خونه اونا را نمی شوری مینا خیلی خجالت کشیده بود انگشتها نگاه بهم کردند و با اینکه حال نداشتند اما خیلی خوشحال شدند که اقای دکتر داره مینا را نصیحت می کنه و اونجوری که از قیافه مینا پیداست از کاری که کرده ناراحته مینا به اقای دکتر قول داد که دیگه مواظب انگشتهاش باشه تو این میون بابا انگشته گفت دیر شد اما خوب شد انگشتها بهش گفتند چرا دیر شد بابا انگشت گفت اخه من دیگه موندارم انگشتها که از حرف بابا انگشت خندشون گرفته بود نگاه هم کردن و به حرف بابا انگشت کلی خندیدن قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید