قصه گلها...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بوداسمش مریم بود این دختر کوچولو یه عادت بدی داشت گلهای قشنگ را می چید و کمی که باهاشون بازی می کرد می انداختشون زمین و دیگه نگاهم بهشون نمی کرد بیچاره گلها هر چی هم مامان و بابا بهش می گفتند این کار و نکنه گوش نمی کرد یه روزی از روزا که دختر کوچولو رفته بود سراغ گلها تو یه پارک قشنگ یه دفعه یه چیزی مثل تیغ فرو رفت تو دستش یه جیغ بلندی کشید و فرار کرد به طرف مامان و باباش مامان مهربون بغلش کرد و گفت عزیزم تو نباید دست به گلها بزنی ببینم دستت چی شده تودست مریم کوچولو یه خار کوچولو بود مامانش گفت عزیزم چرا این کار و کردی این خار گ...