قصـــــه های مادرانه

قصه خواب...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا یه دادش کوچولو داشت که اسمش علی بود علی و مینا بچه های شیطونی بودند که همش دوست داشتند بازی کنند و نخوابند واستراحت نکنند بعداظهر که نمی خوابیدن هیچ شبم خیلی دیر می خوابیدن هر چی مامان بهشون می گفت بدن ما احتیاج داره  که استراحت کنه شما هم باید بخوابید که بدنتون سالم باشه و سلامت باشید  کسل و خواب الود نشید خدای نکرده اخلاقتون بد نشه  پس  بخوابید اما مگه  گوش می کردند خودشون که نمی خوابیدند هیچ بابا و مامانم نمی ذاشتند خوب بخوابه بیچاره فرشته  خواب بس که خونه اینا معطل میشد خسته میشد تازه می خواس...
26 مهر 1393

علی کوچولو مدرسه اش...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که اسمش علی بود علی کوچولو دوست نداشت بره مدرسه وقتی موقع مدرسه رفتنش میشد می گفت من دوست ندارم برم مدرسه  خوابم میاد خسته می شم حوصله ندارم طفلک مامان چقد اذیت میشد تا علی را راضی کنه بره مدرسه  مامان بهش می گفت عزیزم اگه مدرسه بری با سواد میشی می تونی همه چیز و بخونی و تو یادت نگه داری اما مگه علی گوش می کرد یه روز که با مامان و بابا  رفته بودن بیرون دیدن یه پسر کوچولو که هم قد علی کوچولو بود داره زار زار گریه می کنه  و همه دارن با دلسوزی نگاش می کنند علی کوچولو رفت جلو گفت چرا داری گریه می کنی  پسر کوچولو گفت من با بابا ...
10 مهر 1393

اتاق خواب مریم کوچولو...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودغیر از خدا هیچکس نبود  یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم کوچولو یه اتاق قشنگ داشت که توش یه کمد زیبا با اسباب بازیهای جورواجور  بود مامان مریم کوچولو یه روز بهش گفت عزیزم شما دیگه باید تو اتاق خواب خودت بخوابی  مریم کوچولو گفت نه مامان جونم من دوست ندارم از پیش شما  برم و تنها بخوابم مامان گفت عزیزم  شما که تنها نیستید  بچه ها وقتی میرند اتاقشون فرشته خواب میاد پیششون و  مواظبشونه  و به مامانای مهربون هم می گه  که برند برابچه ها قصه قشنگه بگند تابچه ها  خوب بخوابند بعد فرشته رویاها میاد و خوابهای قشنگ برا بچه ها هدیه میاره ( ...
7 مهر 1393

دوستان گلم شما بگید...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که خیلی باهوش و زرنگ بودو دوست داشتنی این پسر کوچولو ما حالا دیگه  بزرگ شده بود و  و دیگه باید پوشکش و کنار می ذاشت مامان جون شروع کرد به کمک کردن علی کوچولو تا یاد بگیره که چکار باید بکنه اما علی نمی خواست با مامانش همکاری کنه می دونید چرا رئیس الودگیا اومده بود پیشش و داشت گولش می زد و موقع بازی کردن حواسش و پرت می کرد تا خونه را الوده کنه طفلک مامانش دیگه خسته شده بود مامان بزرگ مهربون از دست کارای نوه شیطونش کمر درد گرفته بود و بیمار شده بود علی کوچولو  که مامان و مامان بزرگش و خیلی دوست داشت  خیلی ناراحت بود که اونا به خاطر خراب...
5 مهر 1393
1